۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

خاکستر خویش


بر خاستم از خاکستر خویش
جون روز نخست

ایستاده ام بر پاها یم
دستها یم رهاء از زنجیر زمین

پیش رویم افقها آغوش بگشوده اند
شادی می بارد از چشمهایم
بر شانه هایم بال گسترده غرور
در سینه ام می طپد طبل شور

بر خاستم از خاکستر خویش
جون روز نخست

منوچهر مرعشی
31-03-2009

گرد شب


میروم صورت ماه و
ازگرد شب پاک کنم

میروم با ستاره ها
به دیدن مزرعه های کهکشان

میروم با هلال ماه
شب زمین و شخم بزنم

میروم سپیده را
از دل شب رها ء کنم

میرم از باغ روز
خوشه های نور بچینم

میرم دستهام و
تو دست خورشید بگذارم

میرم با رنگین کمان
بازی کنم

میرم سر
به سقف آسمانها بزنم

اگر همسفری
بیا بریم

منوچهر مرعشی
31-03-2009

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

این روزا


این روزا همه اش انگار با منی
تو خواب هم تنهام نمی گذاری
تا پلک باز میکنم میبینم دم دری
همه جا همیشه حس میکنم کنارمی

دلم میگه همین روزا می آییی

حواسم سوی توست نه هیچ جای دیگه ای
چشمام مانده به در می دونه در میزنی
گوش به زنگ صداتم تا اسمم صدا کنی
ورد زبا نمی هرچه میگم اولش توییی

دلم میگه همین روزاست که بیاییی

هر طرف میرم ،همراهمی
شب و روز حرف رویاهامی
مدام تو فکرو خیا لم پر می زنی
تو نقل و نبات و عسل شعرامی

دلم میگه همین روزا می آییی

تا یکی در می زنه میگم توییی
دلم از جا می پره با هر صدای
بیادتم یارمنی جان دلی !
بی تو چیه برام این زندگی !؟

دلم میگه همین روزا می آییی

منوچهر مر عشی
28-03-2009

۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

فریاد خاک


گلدانه شکسته
به پهلو فتاده
دهان بگشوده
ساقه هایش خشکیده
گلهایش پژمرده

گنجشکی بر سر شاخه
به من زل زده

گربه ای روی دیوار،
رویا می بافد

عابری با سگش،
سربزیر و تند می گذرد

خاک تشنه
می زند فریاد :

آب، آب، آب


منوچهر مرعشی
27-03-2009




۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

آنان


آنانی که از هر زاویه و موضع می پندارند مجاهدین عده ای چریک بی سلاح هستند که دیر یا زود کارشان تمام است سخت در اشتباهند حقیقت و واقعیت مجاهدین و فراتر از آن مقاومت مردم ایران و جهان در برابر هیولا و دیو آدمخوار ارتجاع مذهبی فراتر از این تصور ساده می باشد.گرچه گاهی واقعیت موجود سخت زشت و دردناک است .
منوچهر مرعشی
21-03-2009

آنان

آنان، با چشمهای پراز چشمه های نور
با دهانی پر ازحرفهای شکوفه
با لبهای پر از غنچه تازه
با دستهای پر از روح مرغزارها
آمده اند

آنان
با دلهای پر از مراوریدهای دریای
با خرمنی از رویاهای رنگین
با عبور از میان قرنها
با کوله باری از درسها
همره کاروانی از قله ها
از رهی سخت ناهموار ودور
تا به اینجاآمد ند

آنان
سینه هاشان آتشکده
در پی یار
کوه به کوه
صحرا به صحرا
شرحه شرحه
هفت شهر عشق را طی کرده
با سیمرغ
غزل خوان و رقصان
تا به اینجاآمد ند

آنان ،
از آتش
کینه وجهل و خشم
چو ابرهیم و سیاوش پاک بیرون آمدند
چو یلان فردوسی همه حاضرند
از هفت خوان بگذشته،
همره رستم به جنگ دیوان مکار آدمخوار آمدند

این شعبده بازان شادی
گر چه خونی و زخمی و خاکی
ساز بدست وترانه خوان آمده اند

آنان
سگهای شرزه را وا نهاده
با بلبلاان و آهوان آمده اند
از دخمهای ذلت گذشته اند
دست در دست فضیلتها آمده اند
به ژرفای روان فرو رفته اند
گذشته ز خود
رهاء و جمع آمده اند

گر باورتان نمی شود
باز هم بیازمایدشان و تماشایشان کنید
در حلقه محاصره بوزینگان







۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

چو دانه


چو دانه از خود برون آییم
چو نسیم اخم غنچه بگشاییم
چو جوانه بشارت بهار باشیم
چو بهارباغبان زندگی باشیم

چو باران به پای زمین فرود آییم
چو ابر دل بسته خویش بگشاییم
چو باد همیشه با خبر باشیم
چو خاک سفره رنگین بگشاییم


چو ستاره خویش را بر افروزیم
چو آسمان چتر بر سرجهان بگشاییم
چو شادی غم زدای دل باشیم
چو عشق قلب زندگی باشیم

نوروزتان شاد و پیرروز باد
اماء بغض و بهت و خشم این نگاه های معصوم را چه باید کرد؟

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

آتش


منوچهر مرعشی
18-03-2009

آتش این خلق پراکنده را جمع کن
نفس سرد جماعت را گرم کن
زردی ترس را سرخی جرات کن
این بساط سوت و کور را سور کن


آتش، بر این شب تار شرر افکن
شعله برکش بیداد را خاکستر کن
ریشه جهل و رضایت را بسوزان
زودترصبح آزادی انسان را برسان

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

پنجره بیدار است


منوچهر مرعشی
17-03-2009

سنگدلی دیوار را،
پنجره خوب می داند
کوته فکری سقف را،
پنجره می فهمد
بر پستی پشت درهای بسته،
پنجره خون می گریید
ناظر دریای درد خیابان است، پنجره
کوچه های بن بست را می شناسد، پنجره


پنجره دستی پر دارد

پر بوسه های گرم خورشید
پر سوغات نسیم
پر خندهای کودکان
پر آواز پرنده ها
پر عطر پر پیراهن گلها
پر پرواز دلها
پر نقش پروانه ها
پر چشمهای ستاره ها
پر آرامش ساحل شب

گرجه ایستاده خموش،
پنجره سینه پر ز گفتنها دارد
گرچه پایش بسته به سنگ،
پنجره رو سوی آسمان دارد

روزنه ایست بین دو جهان پنجره

پنجره بیدار است
نمی بینید؟

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

آهوی نگاه



منوچهر مرعشی
12-03-2009

در نگاهت نگران
بچه آهو
برلبت خشکیده
خون کلام
دردستت
پلاک گل سرخ

زخمی و خسته و خاکی
ز ره دور و درازی
تا در خانه من آمده بودی
بی آنکه بدانم کیستی

حلقه بر در کوبیدی
در گشودم
خاموش ماندی

تا که لغزید سوالم
ز شیار زخم عمیقت
تا که افتاد نگاهم
به دشت وسیع نگرانت

دگر هیچ
از تو نپرسیدم

در باز بگذاشم
و خانه رها کردم

بی کفش و کلاه
در دشتی
پر از سینه سرخ
پی آهو ی نگاهت
دویدم

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

شاد باشید


منوچهر مرعشی
11-03-2009
سکوت،
سوسن دارد سخن می راند
بگوش ،
هدهد از سیمرغ خبری تازه دارد
خموش ،
باد دارد نی می نوازد
برخیز،
نرگس دارد عطر می افشاند
بنگر،
جوانه دارد سرک می کشد
آرام ،
دانه دارد سینه چاک می دهد
برپا،
نسیم دارد از سطح پوست می گذرد
شادی،
بهار دارد می رسد

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

رام کننده طوفان


زن تنها آن موجود ضعیف، شکننده و زیبائ نیست که مثلا ما مردهای خوب صرفا باید دردهای بیشمار هزاره هایش را بشماریم و با او همدردی کنیم و خواستار حق برابری برای او شویم. زن البته باید در جایگاه انسانی خود قرار بگیرد و این مبارزه ای جدی و جانانه ای را می طلبد و چنین خواهد شد اماء ما تنها با شناخت، کشف و دوستی هر چه بیشتر با اوست که می توانیم به انسانیت خود نزدیک شوییم وبه خود آییم و بنظرمن برای سعادت و نجات ورستگاری و آرامش و.. فردی و جمعی باید دست به دامن زن شد و به ایشان متوسل شد. زن موجودی است که هنوز نه تنها در جایگاه واقعی و حقیقی خویش نیست بلکه ناشناخته و کشف نشده است .. ..گرچه دنیای موجود زن را کالائ و سرکوب شده و مطیع می خواهد اماء بی شک این نیز بگذرد

رام کننده طوفان
منوچهر مرعشی
08-03-2009
محبوب، تو رام کننده طوفانی
تو زیباترین پدیده جهانی

رام کننده طوفان
منوچهر مرعشی
08-03-2009
محبوب، تو رام کننده طوفانی
تو زیباترین پدیده جهانی
تو نقشی از صورت خدائ
تو در سیرت نوعی پرودگاری
در کلاس عشق تو استادی
تو بیش ازهمه هم دل انسانی
تو زندگی را بهترازما می شناسی
تو عطر و طعم و رنگی ز،جاودانی
نیست تو را در این عالم حریفی
راه بجای نبرده هزاره ها کینه ورزی
تا این جهان هست تو درخشانتر ز پیشی
مصلحت است ما را با تو دوستی
دوست داشتنت راهیست بسوی رها ئ
عاقلان، عاشقان، عارفان، همه آدمیان زمینی
بیایید همگی برویم به آشتی و دست بوسی
عاقبت تو نازنین ناجی انسانی

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

زیبا و سخاوتمند



07-03-2009
بهار چه زیبا
فصلش را آغاز می کند
در گوش زمستان لالائ می خواند
خواب را از سر دشتها می پراند
با بوسه های سپیده
بر پیشانی صبح بوسه می زند
گلهای خفته را
با نوازش نسیم بیدار می کند
با سر انگشت گرم آفتاب
گره از اخم باغ می گشاید
خستگی را
ز دستان باغبان می گیرد

بهار چه زیبا ، چه سخاوتمند
فصلش را آغاز می کند

بر دربسته خانه دانه ها می کوبد
سبزه ها را فرا می خواند
بر لب جویبارها نغمه می کارد
با دست نسیم
زلف شانه بسر را شانه می زند
سکوت را
از لانه های تهی می پراند
با گلوی پرندگان
ترانه می خواند
نم نم آواز چلچله ها را
بر سر شهرها می باراند

بهار چه سخاوتمندانه
فصلش را آغاز می کند

سفره رنگینی
به گستردگی زمین می گستراند
بر قامت درختان
قبای سبز می پوشاند
ناخن شاخه ها را می آراید
بر سر کوه تاج گل می گذارد
بر پرده صاف آبی
گاهی رنگی می پاشد
حبابهای رنگی
پر از فرشته های شادی
در نفس فضا می ترکاند

با این همه گاهی بهار دلش می گیرد
و چون ابر بهاری می گریید

بهار چه سخاوتمندانه
شعرو ترانه می بخشد
وچه زیبا
فصلش را آغاز می کند







۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

شکفتن پنجره


05-03-2009

منوچهر مرعشی
قاصدک با سر،
بر شیشه پنجره بسته کوبید
در داد زد: یار آمد
پنجره ها خندیدند
پرده ها رقصیدند
دیوارها آغوش بگشودند
جامها پر شدن
سفره دل باز کرد
هوا از ترانه پر شدند
سکوت قفل بگشود
خانه نغمه خوان شد
دل از سینه پرید
هم دم دلبر شد

دل رفته پیشاپیش


مپرس چرا
این همه از رفتن می گوییم
دست خودم نیست
دل عجیب هوای سفر دارد
شوق، پر میکشد
زآسمان دیده ام
سر، سنگینی می کند
ز شور سفر
دست ،هی دراز می شود
سوی سیب
پا، هی می کشد مرا بپیش
چشم، بی قراری می کند
حواس، نشسته روی بام
هوش، حساب راه را نمی کند
حاضر بیراق
اسیتاده در چهار چوب در
کودک درون
می زند دست وپا

نخواه که بمانم
دل، بند نمیشود اینجا
او رفته پیش از من

۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

چکیدن ستاره


-03-2009
من و ستاره
خواهیم رفت روزی
من او را
به زمین خواهم کشاند
و او مرا
به آسمان خواهد برد

من در بیکران آبی
محو خواهم شد
و او
چون قطره ای
در دل ترک خورده زمین
فرو خواهد رفت

یقین دارم
من و ستاره
خواهیم رفت زمانی
غیراز این جاییکه هستیم


۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

به احترام مرگ - 2


منوچهر مرعشی
28-02-2009
بنظر من مرگ تنها جان پلیدان را می گیرد و از دیگران جسم را، مرگ جان هیچ کس و هیچ چیز را(حتی اشیاء را چرا که آنها هم روح و جان خاص خود را دارند گر چه در تعریف ما نگنجد این تعاریف ساخته ماست ...) نمی گیرد بلکه تا آنجا که به آدمی و محدده اختیار آگاهی و آزادی او بر می گردد بستگی به انتخاب و چگونگی زندگی کردن او جان را در جهان هستی به شکل و مداری عالیتر می رساند. مرگ هولناک، سخت،کریه، و... نیست ،الا برای پلیدان.
این تبلیغ مرگ نیست بنظر من هر انسانی که پا به جهان ما می گذارد حق، ارزش و شایستگی آن را دارد که عمری طولانی همراه با رفاه و آسایش و شکوفائ و... داشته باشد و چنیین باد. این توصیفی و احترامی و قدر دانی و.. ازنقش و اهمیت و ارزش مرگ در زندگی ماست است .

کودکی شادی کنان
دست در دست مرگ
می رود به شهر شکولات شاید

مرگ
دوستی قدیمی را
با مهربانی در آغوش می کشد

مرگ
پیشانی مادری آزرده و بیمار را
می بوسد

مرگ
سالخورده مردی را
با صندلی چرخدارش بگردش می برد

مرگ دارد
با احترام
جمعی را به آن سو راهنمائ می کند

مرگ دارد
برای گل پژمرده ای
نیلبک می نوازد

مرگ دارد
درد بی درمانی را
درمان می کند

مرگ دارد
راه بسته ای را می گشاید

مرگ
گرم گفتگو با رزمنده دلیری
از پل رنگین کمان رد می شود

مرگ دارد
ابری را باران میکند

مرگ دارد
ازکرمی پروانه می سازد

مرگ دارد
بر مزار سنگ تی پاخورده ای میگرید

مرگ دارد
از دانه ای
ریشه و شاخه و برگ ومیوه و دانه هامی سازد

مرگ زشت نیست
مرگ اصلا داس و تیغ و دشنه و تفنگ و... ندارد
مرگ قلبی دارد عاشقتراز قلب مادر
مرگ صورتی دارد از ماه بهتر
چشمی دارد ز چشم ما بیناتر

مرگ قاصدکیست از دنیای دگر
مرگ دائم شعر می سراید، می نوازد
آواز می خواند ،می رقصد
دگر گون می کند، می سازد ..
بی مرگ ما در جسم خود می گندیم
بیاییم گاه گاهی
جور دیگر به مرگ بیندیشیم