۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

دل رفته پیشاپیش


مپرس چرا
این همه از رفتن می گوییم
دست خودم نیست
دل عجیب هوای سفر دارد
شوق، پر میکشد
زآسمان دیده ام
سر، سنگینی می کند
ز شور سفر
دست ،هی دراز می شود
سوی سیب
پا، هی می کشد مرا بپیش
چشم، بی قراری می کند
حواس، نشسته روی بام
هوش، حساب راه را نمی کند
حاضر بیراق
اسیتاده در چهار چوب در
کودک درون
می زند دست وپا

نخواه که بمانم
دل، بند نمیشود اینجا
او رفته پیش از من

۲ نظر:

ناشناس گفت...

درود دوست عزیز و سلامی به گرمی شعرتان
از رفتن گفتید از رفتنی بسیار دل انگیز از لحظه ای که کودک محیط وجودش را ترک میکند این لحظه بسیار زیبایی برای مادر که در اوج درد فراوان و غیر قابل تصور برای پدر. مادر تنها لذت میبرد
این شعر شما برای من لحظه دردناک لذت بخش را تداعی میکند
این نظرم است شعر زیبا و لذت بخش
موید و موفق باشی

ناشناس گفت...

ناشناس عزیز
چقدراحساست آشناست...
تولد یک شعر درد و لذت تولد یک کودک و مادر را دارد..ممنون از لطفت..