۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

منطق بودن

منوچهر مرعشی
31-12-2008

منطق بودن ابر است که ببارد
رود که جاری شود
چشمه که بجوشد
آفتاب که بتابد
باد که بوزد
ستاره که بدرخشد
و من باید بسرایم از
آفتاب وستاره و ابر


منطق بودن دانه است که بروید
غنچه که بشکفد
ریشه که بدود
درخت که سایه دهد
میوه که برسد


و من باید بسرایم از
غنچه و دانه و درخت و میوه

منطق بودن بلبل است که بخواند
گل که جلوه کند
پرنده که پرواز کند
خاک که بپذیرد
کوه که بایستد
صخره که سینه سپر کند
سنگ که صبور باشد
دریا که آشفته شود
و من باید بسرایم از
این همه

منطق بودن قلب است که بتپد
شمع که بسوزد
آتش که بسوزاند
دل که ببیند
جهل که بپوشاند
آگاهی که روشن کند
و من باید بسرایم از
نورو تاریکی و آتش

منطق بودن انسان است که بداند
که عشق بورزد
که بپرسد
که بجوید
که بخندند
که بگرید
که نطق کند
که بیفتد
که برخیزد
که آرام نگیرد
که آرزو داشته باشد
که بسازد
که بگذرد
که به پیش بتازد

و من باید بسرایم از
انسان

۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

حماسه و حماسه سازان حی و حاضر

ما کم وبیش با حماسه های افسانه ای، داستانی، تاریخی و.. آشنا هستیم. حماسه های که دارای محتواو مضمون و ارزشهای انسانی هستندو در گذر زمان می مانند وبیشتر می درخشند ودر برابرما قد علم می کنند و هر نسلی باید در شرایط زمانی و مکانی خاص خودش این حماسها را باز خوانی و باز بینی کند و از پیامهای آنان ره توشه بردارد.

اماء واقیت این است که همیشه حماسه و حماسه سازان آن چیزها و یا کسانی نیستند که ذهن ما با معیارهای شناخته شده می شناسد
چه در گذشته و چه درحال نبردهای عمیق انسانی بظاهر آرام،خاموش و ناشناخته ای بود وهست که با ابزارها و وسائل انسانی ساده ای چون اندیشه، آگاهی ،روشنگری، ایمان،اراده، صبر، عشق، پایداری برحق و وهست حقیقت، پشتکار، مسولیت پذیری صداقت فداکاری و...ثمره ای ببار آورده که تا ثیر عمیق، گسترده و پایداری بر پیش رفت جامعه بشری بجا گذاشته است

اما سوال این است که آیا چنین حماسه و حماسه سازانی حی و حاضر در زمان ما وجود دارند؟اگر آری کیستند؟کجایند؟ابزار کارشان چیست؟ محتوا مضمون و ارزشهای که آفرید و خلق کرده اند کدامند؟چقدر آنها را می شناسم ؟با چه فاصله ای از آنها قرار داریم؟ تا کجا همدل، همراه، همکار و همانند آنها هستیم؟چقدر در خاق وایجاد این حماسها نقش و اثر داریم؟

آیا تنها باز پرداری و پناه بردن و تکیه کردن به حماسه های افسانه ای، داستانی، تاریخی و..کافیست؟حماسیه ای که ما باید برای خود وآینده گان بسازیم کدام است؟

۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

چه پدیدار می آید؟

منوچهر مرعشی
28-12-2008
پشت هر چیزی را،
بی آنکه دیده شود باید دید
هرصدای بی حنجره ای را،
بی آنکه شنیده شود، باید که شنید
پشت هر چیزی را
بی آنکه خوانده شود باید خواند

پشت رقص برگ دست باد است
جای پا یش بعد توفان پیداست
زیر این برف نرم و سفید،
شب تاریک و زمختیست
پشت این بی صدا قد کشیدنها و خم شدن پشتها
صدای پای عبور زمان است

لای آن بوته آرام حرکتیست
پشت آن تپه سنگی آبادیست
بعد این صحرای سوزان آبیست
پس این گونه مردن، زندگیست
پشت پل نامرئ مرگ ،حیات است
پشت این دایره دنیا ی وسعیست
در این پیله تاریک وبسته پروانه ایست
پشت این سایه موجودیستت
درعمق این سکوت سنگین فریادیست
زیر این خاکسترخاموش آتشیست


پشت این برگ ریزان ترس زمستانیست
بعد این درد طاقت فرسا زایشیست
پشت این خیره شدن خیزشیست
پس این غرق شدن در فکرعملیست
پشت این دیدن خود در آیینه صدق تغیریست (خود شکنیست)
در این ذره ناچیز انرژی عظیمیست

پشت این اشک و لبخنده تو چیست؟
پس این گل دادن و دل دادن وخود رابه دست هستی سپردن؟
پشت این طرح و رویا و تخیلها ؟
پشت این بیتابی و پیگیری و عشق ورزی ؟
پس این صبر و کارو تلاش ؟
پشت این جستجو کردن وپرسیدن و پیش رفتن؟

پشت اینها چه پدیدار می آید؟

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

پرم از

قرنها دیکتاری، بی عدالتی، بی حقوقی، بی قانونی، استعمار، اسثمار، فقر،جهل ،خرافه و..
ما را( فرد و جمع) دچار انبوهی از مسائل و مشکلات کرده است . قبل از هر چیز باید این واقعیت هر چند تلخ و سنگین را خوب دید و به آن اعتراف کرد و از خواب خوش بیدار شد. سپس دست در دست، شانه به شانه، پا به پا، با دوستی ،تفاهم وپذیرش یکدیگر و با فرعی و اصلی کردن تضادها عاقلاانه و عشقانه و جانانه و مسولانه و علمی و عملی حول درد مشترکمان گردآییم و آن را به همت عالی خودمان حل کنیم . ورنه لاف زدن و زاری و تفرقه و نفی و بی عملی و حرافی محظ و بی مسولیتی و به انتظار غیره و معجره نشتن و تن دادن و ... مشکلی را حل نخواهد کرد.دردها بسی بسیار از گذشته تا حال. تاریخ سرزمین مردم ایران تا امروز بخصوص با حاکمیت سیاه ارتجاع مذهبی پر از درد است اما باید کاری در جهت رفع درد کرد...

پرم از حرفهای نگفته
پرم از فریادهای فرو خورده
پرم از زخمهای کهنه
پرم از کینه و عقده
پرم از خشمهای در بسته

بازکن پنجره ای رو به باغ
نیشتری بر دمله چرکین زن
برسان نوشدارو را
پر کن جامم را
ز شراب عشق
بستان ز من کینه ام را
پتکی کوب بر دیوار جدائ ها
سنگ سر راه را بردار
آبی بر آر از سینه چا
نقبی در دل خاک
باز کن قفل سکوت
لب بگشا
غزلی بسرا
دل انگیزسازی بنواز

پرم از گلهای نشکفته پرپر
پرم از دار و درفش
پرم از بالهای شکسته
پرم از دست و پاهای بسته
پرم از خانه های ویران
پرم از اجاقهای خاموش
پرم از قلبهای شکسته
پرم از پروانه های گر گرفته
پرم از روانهای پریشان
پرم از درد جدائ ها
پرم از دوری و غربت
پرم از رنج برادر
پرم ازپرپرشدن خواهر
پرم از سوختن مادر
پرم از سنگینی بار پدر

برخیز،
سنگی بزن بر شیشه جادوگر
پرواز پرنده را بیادش آور
و جایگاه رفیع انسان را در هستی
بر دار چوبی
بکوب بر طبل جنبش
شیپوری بزن در گوش آدم
زین کن و هی کن اسب کهر را
همچو رودی بخروش،بپیش
شیر دل باش در این جنگل وحشت
نوری بفشان بر خیمه تاریکی
آتش افروز در دل کوهستان
با شمشیر روشنای، پرده شب را بشکا ف

پرم از خواسته های حقه
پرم از آرزوهای نرسیده
پرم از رویا ها ی نیمه کاره
پرم از انقلابهای شکسته، بغارت رفته
پرم از از جا پای استعمار، بیگانه
پر پشتم از زخم دشنه
پرم از ویرانه های بجا مانده
پرم از قایقهای شکسته
پرم از اجساد غرق شده
پرم از خونهای بنا حق ریخته
پرم از درد زمانه

بنما راهی
بر افروز شمعی
بگشا بن بستی
بنشان بر لبم لبخندی
دستم گیر به دوستی
بزن بر شانه ام دستی
برویم پا بپا در این را
بدهیم زیراین بار شانه را
بشویم کمک کار
بیا با هم، به سر انجام برسانیم این کارزار

۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

یاد او

دیشب ،
دستی نابکار
ستاره جوانم را
از دامن شب چید و با خود برد
و من تا دم صبح
همچوکودکی که مادرش راگم کرده بود
بی امان گریستم
تا شاید پس بیاورند ستاره ام را
اما ،
شب رفت و ستاره رفت و سپیده آمد
من ماندم و چشمهای خیس و یاد او

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

حالا وقتشه

تقدیم به جوانان دلیر و پر شورحماسه سازان بی ادعاء، نجیب ،شریف و پایدار.حامیان زندگی و ارزشهای انسانی و مبارزان اشرفی در این روزگار بد، قهرمانان صبور و متواظع در تحصن حمایت از حقوق حقه مجاهدین و مبارزین مردم ایران در ژنو: طلایه، حنیفه، سودابه،.. و از طریق آنها به همه نسل جوانی که در برابر هیولای وحشی ارتجاع مذهبی سینه سپر کرده اند و بی شک آخوند خونخوار و شیاد را بزیر خواهند کشید. آنان که نیروی امروز و امید فردایند.

زاری دیگه بسه
سرتو بالا کن
پاک کن اشکاتو
پاشو طوفان بپا کن
خودمون باید بگیریم حق مون

حالا وقتشه پاشو
دست بزن
پا بکوب
سینه سپر کن
بزیر بکش این جانیان
پاشو کارو یکسره کن
بگیر حق تو


تنهای و تفرقه دیگه بسه
بیا دستامونو زنجیر کنیم بهم
یکی شیم
قوی شیم
تا برسیم به خواستمون

حالا وقتشه، پاشو
دست بزن
پا بکوب
سینه سپر کن
بزیر بکش این جانیان
پاشو کارو یکسره کن
بگیر حق تو

سازش دیگه بسه
پاشو فکر چاره کن
آخونده شیاد و ییچاره کن
حکومت مال مردم
دست شیخ غاصب و کوتاه کن

حالا وقتشه، پاشو
دست بزن
پا بکوب
سینه سپر کن
بزیر بکش این جانیان
پاشو کارو یکسره کن
بگیر حق تو

حالا وقتشه
ما همه بشریم
حقوق بشر حق ماست
آزادی روح زنگیست
بزن این وضع و زیر و رو کن
پاشو شایسته زندگی کن

حالا وقتشه، پاشو
دست بزن
پا بکوب
سینه سپر کن
بزیر بکش این جانیان
پاشو کارو یکسره کن
بگیر حق تو

یه شهر داریم که حاضره
پر گردو دلیر و دره
رستم و سیمرغ باهامون
چرا بشینیم سر جامون

حالا وقتشه، پاشو
دست بزن
پا بکوب
سینه سپر کن
بزیر بکش این جانیان
پاشو کارو یکسره کن
بگیر حق تو

پاشو آتش بپا کن
این مذهب جهل و جور و ستم و
خاکستر کن
این غده چرکین و ریشه کن کن
پاک کن این لکه ننگ و
از دامن وطن

حالا وقتشه، پاشو
دست بزن
پا بکوب
سینه سپر کن
بزیر بکش این جانیان
پاشو کارو یکسره کن
بگیر حق تو

منوچهر مرعشی

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

ماندن در رفتن

کوله بارم را بسته ام
توشه راهم را برداشته ام
فکر هایم راجمع کرده ام
بند کفشها یم را بسته ام
آماده، آماده ام
باید اکنون برویم

ز مقصد، تنها تصویردل انگیزی
دارم در خیالم
نا شناس و نا هموار راهم
اماء:
راه دیگری هست آیا ؟
به مقصد می رسم من؟
کمینگاهیست در راه؟
چه کس این دام بگسترده؟
سر گردنه نا کسی بنشته؟
دیواری راه را بسته؟
صخره و کوه و دره های سهمگین سد کرده راه، را؟
صحرای سوزانی در راه فرش گشته؟
دریای توفانی در میان راهها بنشسته؟
جنگلی خوف انگیز قد علم کرده؟
از اهل قبر باید بگذریم؟
باید از تار عنکبوت غاره خانه پیر جادو گر رد شوم؟
ارواح بد را باید سر راه پس زنیم و با اسکلتها بجنگیم؟
.......
نمی دانم راه، چگونه است
یا چه پیش آید در راه

اما می دانم همین حالا باید بروییم


صدای زنگ کاروانی می خواندم از دور
دل می نوازد در سینه آهنگ سفر
گل سرخی ،سر پیچ میکشد خط انتظار
سرو سر سبزی، مرا می پاید آهسته
شاپرکی ،مرا دعوت میکند به باغ خود
چشم دوخته بمن کبکی، در شیبی تند
کوهی، بگشوده سوی من آغوش
عقابی که اوج می گیرد، مرا نظاره میکند
آن ستاره کوجک، هی بمن می زند چشمک
کرم شب تابی هی میگردد گرد من
قاصدکی سر می کوبد به پنجره ام
ندای مرا بنام می خواند سوی من
باد هی خبرمی آورد از هم رهان
همسفری، در راه هست پیش از من
دستی، سوی من پیش آورده دست
ناشناسی، مرا می شناسد بهتر ز من
دردرنم غوغای بر پاست
پر بیتابی و دلهره و شوق شیرین رفتنم
دگرم اینجا جای ماندن نیست
آخر خط است
هر چه بادا باد، باید اکنون بروم
ماندن و بودن من در رفتن است
پس راه می افتم بی درنگ
پا می گذارم در راه
در این شب یلدا
به امید فردا

هست توشه راهم
یاد یارانم
درد مردم
عهد وپیمانم
چند تای شعرو ترانه
با یک ساز شکسته
در کوله بارم دارم

اندکی تجرنه و آگاهی وبینش
واندیشه ای که برافروخته ام در این شب تار
می شناسم قد خود خوب و بد،راست و دروغ را
و دلی دارم که جهت یابیست صادق

دردرنم غوغای بر پاست
پر بیتابی و دلهره و شوق شیرین رفتنم
دگرم اینجا جای ماندن نیست
آخر خط است
هر چه بادا باد، باید اکنون بروم
ماندن و بودن من در رفتن است
پس راه می افتم بی درنگ،
پا می گذارم در راه
در این شب یلدا
به امید فردا

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

من و ستارها

من و ستارها

منوچهر مرعشی
18-12-2008
بیا بریم رو پشت بوم
دراز بکشیم رو به آسمون
تک بتک ستارها را بشماریم
مبادا از قلم بیفته یکیشون
دب اکبرو اصغر وهم صدا کنیم
تا بیان کمکمون
اسم انتخاب کنیم براشون
اسمی که باشه برازندشون
عین دخترا و پسرامون

شب بعد بیا ییم
همه شون و به اسم صدا کنیم
بپرسم از حال و روزشون
حسابی چاق سلامتی کنیم
سر بزنیم به خونه ها شون
گردش کنیم با هم تو کوچه ومحله شون
سیر که هم دیگه را دیدیم
به امیده دیدار به آسمون بسپاریمشون

از حالا هر شب این باشه قرارمون
تا چشمون افتاد تو چشمشون
تا شنیدیم صدای پاهاشون
زودی بدیم جوابشون
دستی تکون بدیم براشون
لبخندی بزنییم بهشون
بپریم رو به آسمون
دل بدیم به دستشون
دعوتشون کنیم به باغچه مون

چی اومده به روزمون؟!
چه بلای اومده سرمون؟!
مگه میشه ما باشیم و ستارها و این آسمون!
اونوقت رابطه ای نبا شه بینمون؟!
نشناسیم اونا را با اسم ورسمشون؟!
شب که میشه گپ نزنیم باهاشون؟!
نریم گاه گاهی مهمونیشون؟!
نیاند اونا به دیدارمون ؟!
چقدر ماها دور شدیم از ستارهای آسمون !
از خودمون، از این وآن، از دور وبرمون!
چرا این همه فاصله افتاده بینمون!
یه چیزی باید ما را بیاره بخودمون
از آسمون، یا از زمین، یا از درون خودمون

ستارها هر شب، از سر شب پیداشون میشه تو آسمون
هی ما را به اسم صدا می کنند
هی به ما چشمک می زنند
تمام شب تا به سپیده سحر پشت درمنتظرند
هر شب تا دم صبح این کارو تکرار می کنند
اونوقت ماها نشستیم تو خونه مون
قفل زدیم به دروازه دلمون
بستیم در و پنجره رو، رو خودمون
پرده کشیدیم رو سرمون
چشم بند زدیم به چشممون
پر کردیم از پوچی گوشهامون
افتادیم تو تختخوابمون
از خواب می خوایم تابرسه به دادمون

چقدر ماها دور شدیم از ستارهای آسمون!
از خودمون، از این وآن، از دور وبرمون!
چرا این همه فاصله افتاده بینمون!
یه چیزی باید ما را بیاره بخودمون
از آسمون، یا از زمین،یا از درون خودمون

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

شما عزیزان را بیاد من می آورد

آنگاه که سپیده از سحر سر می کشد هرگاه ستاره ای در دل تاریکی میدرخشد
آنگاه که دانه ای زیرسر سنگی جوانه می زند هرگاه که بلبل شوریده ای ز وصل گل می خواند

شما عزیزان را بیاد من می آورد

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

شعله باران

یاران،
این زمستان شعله باران است
با این آذرش چون آذرخش
آذرشسپ،
گشته پیدا در آسمان میهنش
چهره ایران آذرگون شده
وقت پایان آذرنگ مردم است
باید آذری گردیم بر بیت عنکبوت
تا بسوزانیم مسلک شیخ را در آذرکده

رخش رستم را به میدان میبرد
آرشش تیر دارد کمان
بال بگشوده سیمرغش در کوه قاف
شهر سیاوش حاضر است
سرمی کشید از خانه زرتشت آذر،این زمان
می زند آتش به جان سرد زمستان
وقت وقت آذر است
آذری باید شویم در این زمان
هر ایرانی باید آذربرزینی شود
تا پشت دست غاصب را
آذر نهیم
تا مذهب شیاد ظالم را
خاکستر کنیم
یاران،
این زمستان شعله باران است
با این آذرش چون آذرخش
وقت وقت آذر است
آذری باید شویم در این زمان
تا آتش زنیم جهل و جور را
امروز آذرجشن، روز آذر است
وقت پایان آذرنگ مردم است

منوچهر مرعشی
16-12-2008
آذرشسب:نام فرشته موکل بر آتش
آذرنگ:رنج و محنت
آذربرزین :نام یک اتشکده و یک پهلوان ایران باستان

قایق ران

قایق ران

در دل این دریای توفانی
می زند پا رو قایق رانی
می نوازند قایق نشینان انگار سازی

آن سوی دریا می راند
این قایق ران

چه هراس انگیز است این دریا
بی قایق و قایق ران

از دور در هوا،
می خوانند مرغان دریا :
این قایق،
که چنین میشکند امواج دریا را
کشتی نوح است انگار

ای ساحل نشینان،
خموش چه نشستید
نهراسید ز طوفان
دل به دریا بزنید
میرساند ما را
آن سوی دریا
این قایق و کشتی بان
آخر

منوچهر مرعشی
16-12-2008

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

با تو هستم تا هر کجا

بعد آن تردیدها
و پرس وجوها
افتادنها و برخاستنها
دگر نمی پرسم چرا؟
نمی گویم کجا؟
با تو هستم تا هر کجا

عرق ریزان و خاکی و زخمی
سر پیچ ناامیدی
تو را من یافتم
تو را من اکنون، یقین دارم

چو آفتاب ظهر تابستا نه
چو بوی نان تازه
چو رویای که می پوشد به تن جامه
چو پنداری که پر می کشد تا بیکرانه
چو دستی که دستم را گرفته
چو دیواری که بر آن داده ام تکیه

تو را من اکنون،
یقین دارم

چو عطرسپید شالیزارها
چو رقص زرد گندمزارها
چو خونهای ریخته یاران بر پای دارها
چو آبی که فرو می نشاند در من عطش را
چو صدای زنگ پای عبور مداوم کاروان ثانیها
چو خاکی که بر آن می نهم پا
جو ندای که مرا می کشد تا آسمانها

تو را من اکنون،
یقین دارم

چو اشک گرمی که می غلتد برگونه سردی
چوهوای بارانی
چو نی که می نالد ز دوری
چو تاری که می نوازد با سر انگشتی
چو شیپوری که میزند بانگ بیداری
چو الهامی که بمن سر می زند گاه گاهی
چو شوری که بر می خیزد از شعری
چو غوغای درون پیله ای
کزآن پر می کشد عاقبت پروانه ای
تو را من اکنون
یقین دارم

چو زخمی که بگشوده دهان
چو آهنگی که بر می خیزد از رویش
چو تکاپوی دانه در دل خاک
چو آرامشی کز دریا به ساحل میرسد
چو لبخندی که برلب می نشیند
چو عشقی که سینه عاشق را می شکافد
چو خوابی که بی صدا سر میرسد
چو پیری که کشیده دست سپیدش رابر سرو رویم
چو فانوسی که روشن کرده کلبه ام


بعد آن تردیدها
و پرس وجوها
افتادنها و برخاستنها
دگر نمی پرسم چرا؟
نمی گویم کجا؟
با تو هستم
تا هر کجا
تو را من اکنون
یقین دارم

زیباترین نقش و ترانه مرجان /

در سنین نوجوانی بود که اولین بار صدای مرجان را شنیدم . زنگ خاص و غم دلنشین نهفته در این صدا برای همیشه در دل وجان من باقی ماند.چند روز پیش مرجان را که از سرمای سخت خود را در پتوی پیچانده بود در کنار فریدون ژورک کارگردان و همسرمرجان را در جمع متحصنین یاران پایدار رزمندگان اشرف دیدم .این صحنه نظر مرا جلب کرد و بسرعت برق این جمله از قلب و ذهنم عبور کرد مرجان زیباترین نقش و ترانه اش را آفرید و این احساسم را بی ریا و بلافاصله به او گفتم تا یاد آوری کرده باشم که کجا ایستاده و چکار میکند گر چه ییشک خودش بهتر از من اهمیت و ارزش مواظعش را می داند اما دریغم آمد که این احساسم را با او و فریدون و خوانندگان این نوشته قسمت نکنم و این فرصتی شد تا بامرجان گپی برنیم.
لبخند صمیمی، نگاه زیبا و مهربان، تواضع، برخورد باز ودوستانه را در اولین برخورد با مرجان میتوان در او دید
مرجان می توانست هم با آخونها کنار بیاید و هم پس از خروجش از ایران به آغوش بازار هنر تجاری لوس آنجلس پناه ببرد و در ناز و نعمت و رفاه زندگی را بگذراند.مرجان به هر دودلیرانه وبا سربلندی نه گفت دربرابر هیولا سینه سپر کرد زندان و شکنجه را به جان خرید و به او تف کرد و به دنیای حقیر سود و سرمایه پشت کرد.در برابر آنها ایستادن در کنار مبارزان میهنش را در سخترین شرایط ترجیح داد و حنجره اش را صدای گلوبریدگان سرکوب شدگان و رزمنگان کرد.همه محبوبیت توانای و اعتبارش را بی هیچ چشم داشتی به مردمی تقدیم کرد که او را با خون دل در دامن خود پروراندند و امروز همان مردم به همت او و امثالش نیازمندند و مرجان با انتخابی آگاهانه و شجاعانه هم وفاداریش را اثنات کرد و هم از خود نقشی زیبا و جاودانه باقی گذاشت.
در گرماگرم نبرد، در روزگار بد، در دنیای حقیر، شاید ما چندان متوخه نقش امثال مرجان و فریدون ژورک نیستیم
اما در جای که افراد و جریاناتی پر مدعا و با سابقه یا زیر عبای ملا خزیده دست بوس و کاسه لیس شده اند یا لم داده در ساحل امن سرمایه تن لش به دگردیسی داده اند، انتخاب عمیقا انسانی و درست ایستادن و مبارزه کردن برای تغیر شرایط در چنیین دوره ای بسی ارزشمند و قابل تقدیر است.اگر در کسی هنوز انسانیت نفس می کشد باید از این نقش آفرینهای متواضعانه آموخت و انگیزه گرفت .
صورت ماه مرجان را می بوسم دست فریدون را می فشارم و هر دو را از صمیم قلب دوست دارم
منوچهر مرعشی
15-12-2008