۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

آهوی نگاه



منوچهر مرعشی
12-03-2009

در نگاهت نگران
بچه آهو
برلبت خشکیده
خون کلام
دردستت
پلاک گل سرخ

زخمی و خسته و خاکی
ز ره دور و درازی
تا در خانه من آمده بودی
بی آنکه بدانم کیستی

حلقه بر در کوبیدی
در گشودم
خاموش ماندی

تا که لغزید سوالم
ز شیار زخم عمیقت
تا که افتاد نگاهم
به دشت وسیع نگرانت

دگر هیچ
از تو نپرسیدم

در باز بگذاشم
و خانه رها کردم

بی کفش و کلاه
در دشتی
پر از سینه سرخ
پی آهو ی نگاهت
دویدم

۴ نظر:

زری گفت...

سلام منوچهر عزیز . شعر روان و پر احساسی است .
درجستجوی افق های تازه و مضمون های نو و بکر موفق باشی . قربانت

ناشناس گفت...

سلام دوست عزیز
شعر شما آفتاب صداقت را به ما می دهد.
انگار پرنده ای مهر بانی نثار می کند
دلتان همچو کودک معصومی در دشت آهو ها به حال گرگ صفتان می سوزد
حس دل بیدار شما در این دنیای خواب آلود ما . شعر نویی را به دنیا میاوری و آ هنگ بال بال شعرتان با دستهای مهربان در هر دلی می نشیند
من پا بوس شعر هایت هستم
همیشه خنده های بهاری شعرات نثارت باد
و قدر نگاه شعر هایت را بدان و به دریای دلت درود باد

ناشناس گفت...

ناشناس عزیز
شما مرا شرمنده می کنیداحساس شما انعکاس درون شماست که بیشک بر من اثر گذار است.من اگر بتوانم احساس و افکارم را با دیگران قسمت کنم خرسندم

ناشناس گفت...

شاعر گرامی زری خانم عزیز از اینکه به نوشته های مرا نظر می گذارانید ممنونم