۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

یاد او

دیشب ،
دستی نابکار
ستاره جوانم را
از دامن شب چید و با خود برد
و من تا دم صبح
همچوکودکی که مادرش راگم کرده بود
بی امان گریستم
تا شاید پس بیاورند ستاره ام را
اما ،
شب رفت و ستاره رفت و سپیده آمد
من ماندم و چشمهای خیس و یاد او

هیچ نظری موجود نیست: