۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

با تو هستم تا هر کجا

بعد آن تردیدها
و پرس وجوها
افتادنها و برخاستنها
دگر نمی پرسم چرا؟
نمی گویم کجا؟
با تو هستم تا هر کجا

عرق ریزان و خاکی و زخمی
سر پیچ ناامیدی
تو را من یافتم
تو را من اکنون، یقین دارم

چو آفتاب ظهر تابستا نه
چو بوی نان تازه
چو رویای که می پوشد به تن جامه
چو پنداری که پر می کشد تا بیکرانه
چو دستی که دستم را گرفته
چو دیواری که بر آن داده ام تکیه

تو را من اکنون،
یقین دارم

چو عطرسپید شالیزارها
چو رقص زرد گندمزارها
چو خونهای ریخته یاران بر پای دارها
چو آبی که فرو می نشاند در من عطش را
چو صدای زنگ پای عبور مداوم کاروان ثانیها
چو خاکی که بر آن می نهم پا
جو ندای که مرا می کشد تا آسمانها

تو را من اکنون،
یقین دارم

چو اشک گرمی که می غلتد برگونه سردی
چوهوای بارانی
چو نی که می نالد ز دوری
چو تاری که می نوازد با سر انگشتی
چو شیپوری که میزند بانگ بیداری
چو الهامی که بمن سر می زند گاه گاهی
چو شوری که بر می خیزد از شعری
چو غوغای درون پیله ای
کزآن پر می کشد عاقبت پروانه ای
تو را من اکنون
یقین دارم

چو زخمی که بگشوده دهان
چو آهنگی که بر می خیزد از رویش
چو تکاپوی دانه در دل خاک
چو آرامشی کز دریا به ساحل میرسد
چو لبخندی که برلب می نشیند
چو عشقی که سینه عاشق را می شکافد
چو خوابی که بی صدا سر میرسد
چو پیری که کشیده دست سپیدش رابر سرو رویم
چو فانوسی که روشن کرده کلبه ام


بعد آن تردیدها
و پرس وجوها
افتادنها و برخاستنها
دگر نمی پرسم چرا؟
نمی گویم کجا؟
با تو هستم
تا هر کجا
تو را من اکنون
یقین دارم

هیچ نظری موجود نیست: