۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

ماندن در رفتن

کوله بارم را بسته ام
توشه راهم را برداشته ام
فکر هایم راجمع کرده ام
بند کفشها یم را بسته ام
آماده، آماده ام
باید اکنون برویم

ز مقصد، تنها تصویردل انگیزی
دارم در خیالم
نا شناس و نا هموار راهم
اماء:
راه دیگری هست آیا ؟
به مقصد می رسم من؟
کمینگاهیست در راه؟
چه کس این دام بگسترده؟
سر گردنه نا کسی بنشته؟
دیواری راه را بسته؟
صخره و کوه و دره های سهمگین سد کرده راه، را؟
صحرای سوزانی در راه فرش گشته؟
دریای توفانی در میان راهها بنشسته؟
جنگلی خوف انگیز قد علم کرده؟
از اهل قبر باید بگذریم؟
باید از تار عنکبوت غاره خانه پیر جادو گر رد شوم؟
ارواح بد را باید سر راه پس زنیم و با اسکلتها بجنگیم؟
.......
نمی دانم راه، چگونه است
یا چه پیش آید در راه

اما می دانم همین حالا باید بروییم


صدای زنگ کاروانی می خواندم از دور
دل می نوازد در سینه آهنگ سفر
گل سرخی ،سر پیچ میکشد خط انتظار
سرو سر سبزی، مرا می پاید آهسته
شاپرکی ،مرا دعوت میکند به باغ خود
چشم دوخته بمن کبکی، در شیبی تند
کوهی، بگشوده سوی من آغوش
عقابی که اوج می گیرد، مرا نظاره میکند
آن ستاره کوجک، هی بمن می زند چشمک
کرم شب تابی هی میگردد گرد من
قاصدکی سر می کوبد به پنجره ام
ندای مرا بنام می خواند سوی من
باد هی خبرمی آورد از هم رهان
همسفری، در راه هست پیش از من
دستی، سوی من پیش آورده دست
ناشناسی، مرا می شناسد بهتر ز من
دردرنم غوغای بر پاست
پر بیتابی و دلهره و شوق شیرین رفتنم
دگرم اینجا جای ماندن نیست
آخر خط است
هر چه بادا باد، باید اکنون بروم
ماندن و بودن من در رفتن است
پس راه می افتم بی درنگ
پا می گذارم در راه
در این شب یلدا
به امید فردا

هست توشه راهم
یاد یارانم
درد مردم
عهد وپیمانم
چند تای شعرو ترانه
با یک ساز شکسته
در کوله بارم دارم

اندکی تجرنه و آگاهی وبینش
واندیشه ای که برافروخته ام در این شب تار
می شناسم قد خود خوب و بد،راست و دروغ را
و دلی دارم که جهت یابیست صادق

دردرنم غوغای بر پاست
پر بیتابی و دلهره و شوق شیرین رفتنم
دگرم اینجا جای ماندن نیست
آخر خط است
هر چه بادا باد، باید اکنون بروم
ماندن و بودن من در رفتن است
پس راه می افتم بی درنگ،
پا می گذارم در راه
در این شب یلدا
به امید فردا

۲ نظر:

shole گفت...

salam,khaste nabashi

Manouchehr گفت...

shole aziz salam mamono radi az khodatan lotfan bedahead Peroz bashead