۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

آغوش خیال



در من

ترانه ای جوانه می زند

شعری جاری می شود

آهنگی فواره می زند

بغضی ملودی می شود

در من

کلمات جان می گیرند

واژهها برقص می آیند

جملات صف می بندند

خیال آغوش می گشاید

حادثه ای سر می زند

در من

خشمی خاموش می شود

ناله ای آواز می شود

زخمی زمزمه می کند

دردی زبانه می کشد

در من

پرنده ای پر میگیرد

دانه ای ریشه می دواند

نطفه ای بسته می شود

لحظه ای سر می رسد

در من

الهه ای بیدار مشود

ندای بگوش می رسد

ستاره ای طلوع می کند

قصری بر پا می شود

اندیشه ای نقش می بندد

در من

کبوتری آشیانه می سازد

دوستی بذر می افشاند

محبت بی دریغ می بارد

عشق جان می گیرد

گذشت پا می گیرد

در من

خدا رخ می نماید

مرا لحظاتی،

با خویشتن خویش

و کودکی که در راه است

تنها بگذارید

منوچهر مرعشی

05-05-2009

۱ نظر:

هستی گفت...

دوست عزیز
&آغوش خیال&در درونش زندگی روان است.
عشق در این شعر مثل آب کلاس اول بخش می شودو باغ رنگها در شعر نمایان است.
زیر پوست شعر تان رنگ خدا را می شود لمس کرد.
آغوش چشمه با آسمان را در لبخندهای خیس لغات بهار را در دنیایمان ترسیم
میکنند.
رویش و بارش شعرتان در هستی ما
مستدام باد طریقتان