۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

در این هستی


دیدمت

دست در دست بلورین موج

زیر چتر چشم آسمان

با دل دریا می رقصیدی

دیدمت

سر در جمع ستاره ها

سر مست

گفتگو با کهکشان

دیدمت

با دست مهربانی

گیسوی خورشید را

شانه می کردی

دیدمت

بی خستگی

پابپای باد می رفتی

کوه به کوه

دیدمت

با ماه خرامان

در دشت شب

دیدمت

بر بوم نقاشی

با صبوری

انتظار رنگها را می کشیدی

دیدمت

گونه نرگس را

پاک می کردی

ز گرد نگرانی

دیدمت

در چشم آهو

پر ز ناز

دیدمت

پشت پرده مه

پر ز راز

دیدمت

در خواب

گام برمی داشتی سوی من

دیدمت

بالا می رفتی

از بام خیال خانه ام

دیدمت

با صفا

خوش بودی

خوش هستی در این هستی

منوچهر مرعشی

03-05-2009

۱ نظر:

هورشید گفت...

شاعر عزیز و گرامی
این روزها در شعر ها حرفها یکجورند رنگ شعرها هم یکجورند . و خیلی فهمیدن شعرها هم سخت شده است و یا میگن . گل باشیم پاک باشیم و هزاران لغاتهای جورواجور .
اما# در این هستی# صدا . صدای آشناست
ساده بودن. ساده زیستن.
زندگی در این شعر میگوید . زندکی بودن نیست و به قول سهراب. زندگی آب تنی کردن در حوضچه کنون است .
شادی و رنگ شعر قابل لمس است ودشت آبی
شعرتان نمایان است
همیشه شعرتان از جنس شادی باشد
و دلتان نورانی