
در شبی غریب
چشمهایت
بر خاک دلم بارید
ومن
صبح شدم
منوچهر مرعشی
26-05-2009
برای شهدای 4 خرداد بنیان گذاران سازمان مجاهدین خلق ایران محمد حنیف نژاد سعید محسن علی اصغر بدیع زادگان و دیگر یاران و از طریق آنها به همه انسانهای که زندگی و مرگشان زندگی ساز و حیات بخش بوده وهست آنان که در پیوند عمیق و گسترده با کل هستی زنده و جاوید و بارور باقی خواهند ماند
زنده
بر تیرک اعدام
زنده اید
زنده و حاضر
زنده در نوای نی
زنده در طپش طبل
زنده در بانگ شیپور
زنده در آواز موسیقی
زنده در ترانه باران
زنده در آبی آسمان
زنده در آوای یاران
زنده در آهنگ رزم
زنده در شعر عزم
زنده در نجوای دلها
زنده در روح رنگین کمانها
زنده در قیل و قال کاشفان
زنده در شادی کودکان
زنده در بوسه رعد
زنده در پیشانیه کوه
زنده در خنده برق
زنده در گنج خاک
زنده در چشم شورش
زنده در خشت خروش
زنده در قد قیام
زنده در تب تغییر
زنده در توفان دگرگونی
زنده در نسیم دوستی
زنده در عریانی حقیقت
زنده در صداقت آیینه
زنده در چشمه ایمان
زنده در راه یقین
زنده در وادی عشق
زنده در شهر آرمان
زنده در دنیای خیال
زنده در باغ رویا
زنده در دست دشت
زنده در نغمه چشمه
زنده در سرود رود
زنده در خیزش امواج
زنده در قامت تاریخ
زنده در خاطر جمع
زنده در کلبه خویشتن
زنده در دل حال
زنده در لحظه حاضر
بر تیرک اعدام
زنده اید
زنده و حاضر
در قلب هستی
منوچهر مرعشی
25-05-2009
پابپای دل
تا خدا
پیش می روند
عاشقان صبور
بی گله زگل
زسرزنش خار می گذرند
تن به باران تیغ بلا می دهند
جان به زخم زبان می سپرند
به امید وصل یار
دار و ندارمی دهند
نه از جنس این جماعت حسابگر زبونند
از خود فراتر می روند
به دور دستها می نگرند
سانت سانت راه های تازه می گشایند
خشت خشت دنیای نو می سازند
صبورتر ز سنگ صبورند
محکمتر ز آهن و پولاد ند
پیوسته و بی مهابا در پیکارند
فراتر از طاقت،
تا آخر خط پایدارند
گویی این عاشقان صبور
ریشه در دل هستی دارند
منوچهر مرعشی
07-05-2009
از ماه
یک صبح
شب آمد
عمامه بسر
با نعلین و عبا
چهره ای بظاهر نورانی
دررکابش
جماعتی زبوزینه ها
قدیسینش
همه مار بر دوش
ایسناده به صف
در چپ و راست
بال زنان
گرد سرش
فرشته های زشت و بد خو
با نغمه های
غم و نکبت و ماتم و اندوه
یک صبح
شب آمد
از ماه
ما،
در خیال و امید
پی فرشته آزادی
اماء،
بی خبر و
ساده دل و
نشه و
حیران
بر سر نشانده
تخت شیطان
بر زبان روان ذکر نام
الله
وخلیفه
و قرآن
.............
ویران کردیم
ایران و
خود و
خانه و
همسایه و
جهان
پر ز آشوب
تا کنون
چند صباحی
بگذشته بر ما زمان
چنین سخت و پریشان
بعد این همه
سیل خون و فقر و
رنج بسیار
گویی گشته ایم
ز خواب غفلت
کنون بیدار
امروز،
ما و این اوضاع:
داده اند به دستمان
حکم جلادان
بر سرمان سایه
حکومت شیطان
در این میدان دوران
در این دایره زمان
چاره ای نیست یاران
جز نبرد جمعی همه جانبه، جانانه
با پیامبران انسان کش آدمخواره
07-05-2009
منوچهر مرعشی
در من
ترانه ای جوانه می زند
شعری جاری می شود
آهنگی فواره می زند
بغضی ملودی می شود
در من
کلمات جان می گیرند
واژهها برقص می آیند
جملات صف می بندند
خیال آغوش می گشاید
حادثه ای سر می زند
در من
خشمی خاموش می شود
ناله ای آواز می شود
زخمی زمزمه می کند
دردی زبانه می کشد
در من
پرنده ای پر میگیرد
دانه ای ریشه می دواند
نطفه ای بسته می شود
لحظه ای سر می رسد
در من
الهه ای بیدار مشود
ندای بگوش می رسد
ستاره ای طلوع می کند
قصری بر پا می شود
اندیشه ای نقش می بندد
در من
کبوتری آشیانه می سازد
دوستی بذر می افشاند
محبت بی دریغ می بارد
عشق جان می گیرد
گذشت پا می گیرد
در من
خدا رخ می نماید
مرا لحظاتی،
با خویشتن خویش
و کودکی که در راه است
تنها بگذارید
منوچهر مرعشی
05-05-2009
در شلوغی شهر
زنی تنها بود
تنهایی و تنهایی
در روشنی روزش
تاریکی بود
تاریکی و تاریکی
در زیبای چشمهایش
چشمه اشک بود
اشک و اشک
پیوند دنیای عواطفش
گسسته بود
گسستگی و گسستگی
جام بلورین دلش لبریز
درد بود
درد و درد
از امواج نگاه عابران
بی تفاوتی می بارید
بی تفاوتی و بی تفاوتی
از زن،
در انتهای آن روز
در کوچه ویرانی
زیر نور لرزانی
انگار، سایه ای باقی مانده بود
منوچهر مرعشی
04-05-2009
دیدمت
دست در دست بلورین موج
زیر چتر چشم آسمان
با دل دریا می رقصیدی
دیدمت
سر در جمع ستاره ها
سر مست
گفتگو با کهکشان
دیدمت
با دست مهربانی
گیسوی خورشید را
شانه می کردی
دیدمت
بی خستگی
پابپای باد می رفتی
کوه به کوه
دیدمت
با ماه خرامان
در دشت شب
دیدمت
بر بوم نقاشی
با صبوری
انتظار رنگها را می کشیدی
دیدمت
گونه نرگس را
پاک می کردی
ز گرد نگرانی
دیدمت
در چشم آهو
پر ز ناز
دیدمت
پشت پرده مه
پر ز راز
دیدمت
در خواب
گام برمی داشتی سوی من
دیدمت
بالا می رفتی
از بام خیال خانه ام
دیدمت
با صفا
خوش بودی
خوش هستی در این هستی
منوچهر مرعشی
03-05-2009