عجب حکایتی ؟
آرزو دور و
من آنرا در خانه دل دارم
خیال ناپیدا و
من بر پرده ذهن به نقش او می پردازم
سال نوری دورم از او و
من به او بسیار نزدیکم
خود آفریده ام و
آنچه را که نیست می آفرینم
مرگ در هر نفس با من و
من در قید حیاتم
این جهان ما
عجب حکایت است جانم
چیزی را ندیده ام و
من آنرا دیده می انگارم
ابر میمیرد و
من از اشکش جان می گیرم
برگ ها می ریزند و
من از خاک بر می خیزم
جهان در ذهن من و
من ذره ای از این جهانم
دیگری درد می کشد و
من با او همدردم
یک تاریخ دوریم و
من و او همراهیم
این جهان ما
عجب حکایت است جانم
خواسته در دور دست و
من آن را با خود دارم
در تاریکی مطلق و
من درون خود روشنی دارم
خواب می برد مرا و
من بی خبرم
جسمِ ساکن و
من با رؤیا در سفرم
همه چیز اینجا و
من پی هیچ سر گردانم
شادی در حضور من و
من غایبم
همه چیز از سکوت و
من در فغانم
این جهان ما
عجب حکایت است جانم
امروز موجودم و
من فردا نیستم
اینجا بی صدا و
من در درون پر ز غوغایم
زبان خاموش و
من با چشمها سخن می رانم
ز خود می گذرم و
من از شادی دیگران شادم
خود آزادم و
من به رهایی دیگران می پردازم
تنهای تنهایم و
من جمعی را با خود دارم
دارم و
من داشته ام را می بخشم
از تاریکی بر آمده ایم و
من بی نور نیستم
از نیستی هستی پدیدآمد و من گویی نیستم
در من خدا و
من خود را نمی شناسم
همه جا آثار او و
من پی نشان از او می پرسم
او با من است و
من او را نمی بینم
این جهان ما
عجب حکایت است جانم
آغاز از جرقه ای و
من از این حجم آتش حیرانم
هستی در ذره ای و
من از لایتناهی در شگفتم
از بی نظمی و
من این نظم عظیم را عجبم
از نقطه ای و
من هندسه بینظیر را ناظرم
از سیاهی و
من این زیباییها را عاشقم
از هیچ و
من گوناگونی را شیفته ام
این جهان ما
عجب حکایت است جانم
منوچهر مرعشی
۲۳-۰۵-۲۰۲۰
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر