۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

آه زمستان

منوچهر مرعشی
02-01-2008
آه زمستان چه هوای؟! چه حالی؟!
آفتاب به سفر رفته
دل آسمان ابری و گرفته
آبها یخ بسته
سر زیر بال برده اند مرغ آبیها
درختها، عریان
ز برگ و بار و آشیان
برگها بخاک افتاده،
زرد و خشکیده
شاخه ها خالی ز پرنده ها
آشیانه ها ز جوجه ها خالی

آه زمستان چه هوای؟! چه حالی؟!

پلها سرد نشسته اند در انتطارعبور عابری
سر فرو برد در خود گهگاه می گذرد ره گذری
کوچه ها ساکت زهیاهوی کودکان
همسایه خبری نمی گیرد ز همسایه
نه کسی سراغی از کسی
در و پنجرها بسته

آه زمستان چه هوای؟! چه حالی؟!

قایقها خالی به ساحل نشسته
میدان تنها مانده
صندلیها خالی ازعشاق خسته
نمی پیچد در هوا صدای بال پرنده ای
نمی گیرد دستی دستی را
چمن به عزای گل نشته
بلبل لب فرو بسته

آه زمستان چه هوای؟! چه حالی؟!

اماء بی اعتناء به این همه
در دل گرم خاک
می دود با ذوق ریشه ای
دانه ای با شوق می کشد طرح جوانه ای
پیله ای در خود، می پروراند پروانه ای
مورچه ها دل گرم خفته اند ز اندوخته پاییزی
مادری دراین شب سرد زمستان
قصه از بهار می گوید برای کودکان
زیر پوست زخیم زمستان می درخشند ستاره گان

۲ نظر:

زری گفت...

سلام . ممنون از پیام . لینک وبلاگ شما را اضافه کردم و به شعر زمستان شما هم لینک دادم . موفق باشید

Manouchehr گفت...

ممنون از شما خانم اصفهانی آن چه مرا خرسند می کند تقسیم هر چه گسترده تر احساس و افکارم با دیگران است..
پیروز باشید