
منوچهر مرعشی
ماهی دارد میزند فریاد
در خشکی
این پیچ و تاب ماهی
در هوا
رقص مرگ است
که می بینی
ماهی دارد میمیرد
برسان آبی
منوچهر مرعشی
20-01-2009
بر سطح وسیع
شیشه ای منجمد آب
اردکها خط انتظار می کشند
و چشمهایشان در پی هر صدای می پرد
اردکها گرسنه اند
و عابران بی اعتناء
با کیسه های پر
تند از پل می گذرند
کودکی اما ء
نان گرم و نشاطش را
با اردکها تقسیم می کند
و سالخورده زنی
نگاه گرم و کلوچه اش را
و گنجشک نشسته خاموش
بر شاخه سرد
از شادی، با آوازی زیر لب پرواز می کند
منوچهر مرعشی
19-01-2009
عزیز،
دلم تنگ است برای سلامت
برای دیدن رنگ رویاهایت
برای حس شرم نگاهت
برای یک نگاه دیدنت
برای شب بلند گیست
برای دشت آهوی چشمانت
عزیز،
بمیرم برای دلت،
برای سخنان شیرین خشکیده بر لبانت
برای پرنده گانی که پر میگیرند از نگاه پر کلامت
برای تکاپوی حرفهای مانده بر زبانت
برای کبوتر کز کرده در قفس خانه دلت
برای غمهای خفته در چشمان بیدارت
برای اشکهای پنهان در خنده هایت
برای دل گرفته پشت روی بازت
عزیز،گاه
سختی سنگ و
حضور دیوار را
چاره ای نیست
بمیرم برایت، عزیز
برای تنهایی قلبت
برای بی دلیت
برای بی قراری چشمانت
برای فریادهای فرو خورده ات
برای بغضهای نشکفته ات
برای بار سنگین سکوتت
برای تحمل شانهایت
عزیز،
چاره ای نیست ،
گاه باید ،
با خود تنها شد
و همنشین با:
گلی که بر سر راهی شکفته
برفی که سنگین نشسته
دریای که آرمیده
کبکی در شیب کوه
بذرهای خفته
انگوری که دارد مویز می شود
عزیز،گاه باید
تنها با دل خود یک سخن شد
و با خویشتن خویش
و کودکی که در راه هست ،همراه
منوچهر مرعشی
16-01-2009
تو که سر برده ای
در میان ستاره ها
چه سر وسریست
تو را با کهکشانها!؟
تو که محو
گل را به تماشا نشسته ای
از نگاه بلبل
مگر چه دیده ای!؟
تو که در گوش باد
پچ پچ میکنی
از زبان نسیم
مگر چه خبر شنیده ای !؟
تو که بر بال ابر
سفر می کنی
از آسمان
ز زمین مگر چه شنیده ای!؟
تو که براین خاک
اشک می باری
از دانه در دل خاک
چه ندای می شنوی !؟
تو که در پی آهو بچه ای
دشت به دشت میدوی
در چشمها ی زیبا او
مگرعکس که می بینی!؟
تو که در پیله تنهای خویش
به چله نشته ای
در نقش پر پروانه
مگررنگ که می بینی!؟
تو که دل به دریا زده ای
دل دریا را مگر می بینی!؟
تو که با رویا می پری
آنسوی سختی سنگ
مگر چه می بینی !؟
تو که در نی غم می دمی
ازبی تابی نیستان
ناله ای مگر می شنوی!؟
تو که پرده ها را
بی مهابا کنار می زنی
پشت پرده چه می بینی!؟
با ما تقسیم کن
از این همه که می دانی
منوچهر مرعشی
10-01-2009
برای یاسمین دخترک پرپر شده برای دوست من و بچه ها و آهوبچه ها و کبوترها و مزارع وکلبه ها ی و.. فلسطینیها و اسرائیلیها قربانیان قربانیان تجاوز و استعمارو سود و فقر و ارتجاع مذهبی ... از همه طرف
آتش از آسمان بارید
زیتون زاری شهید شد
جوجه ای از آشیان افتاد
آهو بچه ای از وحشت مرد
حمزء در آغوش مادرش جزغاله شد
کبوتری خونین بال دست بخاک افتاده یاسمین را
با عروسک تنهایش بهر شکایت
نزد اسمان برد
آفتاب ز خاور رفت
آسمان تیره گشت
خون بارید از چشم پدر
چشمه،چشمهای مادربزرگ خشکید
عصا و عینک پدر بزرگ شکست
در آسمان هیولایی ظاهر شد
که بر پیشانیش درشت به خطی باستانی
نوشته بود من از" قوم برگزیده ام"
ده فرمان موسی را گوی خط زده و ز یاد برده بود
دم به دم فرمانش آتش بود
از زمین و
آسمان
در میان وحشت و ویرانی وخشم
دیو سیاهی با شالی سبز
وپیشا نی پینه بسته از عبادت
جست و خیز میزد از اینسو به آن سو
عربده می کشید بنام الله و قدس و فلسطین ..
و پشت درد و رنج و خشم و جسدها ی مردم می کرد خود را پنهان
شیطانی که عبا و عمامه و نعلین پوشیده بود
و دانه های تسبیح اش جمجمه انسان
و تارهای ریشش طناب دار
در کشور زیبای من بجای خدا نشسته بود
و گربه ملوس ایران در دستش
وزیر پایش گنجی از طلای سیاه
سکه می زد بنام خلیفه و ولی مسلمین
وردی به زبان قوم رزتشت می خواند
و فرمان" جنگ جنگ تا رفع فتنه ز عالم " صادر می کرد
در آن سوتر جهان اما هم زمان
روزهای پایان 2008 ( این روزها بخاطر تاریخ خواهد ماند)
روزهای بظاهر مبارک و مقدس و محبت و عشق و خدا و ..
بنام عیسی و مریم و قدیسین
جشن بود و شادی و آتش بازی
ز کودک و پیر وجوان
کبوتر خونین بال اما دست جدا شده یا سمین
و عروسک تنهایش را در منقار داشت
واز آسمان شاکی بود....
آه" روزگار غریب"...
آه آدمیان عجیب ...