۱۳۸۷ خرداد ۱۵, چهارشنبه

شب




منوچهر مرعشی

شب، ناگزیر فرا می رسد

آسمان آبی ،تیره می شود

تاریکی، دامن می گسترد

ستاره، بردامن شب می غلتد

ماه خرامان رخ می نماید

ابر،پراکنده میشود

دل آ سمان، روشن می شود

شبنم ،روی برگ گل جلوه می کند

گل شب بو، عطر می پراکند

شب، عجب حکایتیست، شب

خستگی، ز راه می رسد

خواب، زندگان را در می گیرد

سکوت، غالب می شود

ترس، سایه می افکند

گل آفتابگردان، بسته می شود

مرغ بی آشیان، ناله سر می دهد

عاشق را، خواب نمی برد

غم، مهمان دل مشود

وقت حسابرسی، می رسد

شب، عجب حکایتیست، شب

روان، ز بار تن، خسته می شود

روح ،از جسم می پرد

در، دنیا ی خواب، باز می شود

دیده سر، بسته می شود

هیا هو، خاموشی می گیرد

زمزمه ،آغاز می شود

شب، عجب حکایتیست، شب

ماه، نورمرموزی می افشاند

زوزهها، به گوش می رسد

درد ،خواب از دیده می برد

وسوسه، بیدار می شود

گناه کردن، آسان میشود

آدمی، بفکر فرو می رود

هیچ نظری موجود نیست: