۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

آشنا


منوچهر مرعشی


در بگشا عزیزم، آشنا یم

شاید، ندانی نامم

اما آ شنایی با نگاهم

چشم در چشمم بدوز اندکی

می شناسی مرا بسادگی

آشنا یم

بوی موی زلف یار ،

یاد دوست ،

خطی آشنا،

تابلویی از نقش نگار،

طرحی از لبخند او آورده ام

از رهی دور آمدم

صد کوه و کمر طی کرده ام

تا به اینجا آمدم

زخمی و خسته تنم

اما با دست پر شاد آمدم

پر شور و رقصان آمدم

آشنا یم

ناف آهو،

شعرتازه،

قصه های زندگی بخش،

تصویری از رهایی

طرحی از آزادی آورده ام

آشنا یم

از شهر سیاوش آمدم

خوشه ای از نور،

شعله ای آتش،

تیر آرش،

پر سیمرغ،

نوشدارو آورده ام

مشکی از آب حیات ،

کوزه ای کهنه شراب،

مطرب و ساقی و ساز،

بلبل و پروانه و گل

نان و انگوروانار آورده ام

آشنا یم

از جنگ با دیوان بد خو آمدم

آتشکده است سینه ام

دل سوخته ام

عالمی نا گفته دارم

بیش ز عالمی شنیده دارم

بس دیدنیها دیده ام

بی تاب چرخیدن زبانم

پرز فریاد است حنجره ام

حرف در دل بسی دارم

در بگشا، آشنا یم

شاید، ندانی نامم

اما آ شنایی با نگاهم

چشم در چشمم بدوز اندکی

می خوانی مرا بسادگی

21-09-2008

هیچ نظری موجود نیست: