۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

شب و ستاره



منوچهر مرعشی

تلاش انسان برای رسیدن به آزادی ،عدالت، رفا ه، امنیت،آگاهی، علم، زیبائ، حقیقت، جاودانگی و...ناشی از ذات وخلقت این موجود هست . به همین دلیل ماهوی، هیچ کس و هیچ چیز نمتواند برای همیشه مانع او شود.

شب و ستاره

برای رزمندگان اشرف

منوچهر مرعشی

09-09-2008

خبر را شنیده ای؟

می گویند:

شب، ستاره را کشت

تاریکی، نور را بلعید

توفان را، به زنجیر کشیده اند

بال باد را، بسته اند

آبی را، ز آسمان زدوده اند

ابرها را، رگ زده اند

چشم آفتاب را، از حدقه در آورده اند

سپیده را، گردن زده اند

چرخش را، ز زمین گرفته اند

زمان را متوقف کرده اند

بهار را، از فصول حذف کرده اند

تابستان را، به آتش کشانده اند

می گویند:

زمین سبزه نمی دهد

رویدن را ز دانه ها گرفته اند

زنان آبستن نمی شوند

نطفه را ز بستن باز داشته اند

روشنی را ز چراغها ربوده اند

طپش را ز قلبها گرفته اند

هیچ نگاهی ،هیچ دلی رانمی روباید

حرفی ،به دلی نمی نشیند

دشتها را به چشم آهوان خار کرده اند

هجرت را ز پرستو ها گرفته اند

کبوتری، بر بامی نمنشیند

آشیانه ایمان را ویران کرده اند

اسبی نمی تازد

گردنها، ز سواره خالیست

می گویند:

دریا را عقیم کرده اند

دگر نهنگی نمی زاید

مرواریدی یا فت نمی شود

موجی ز خشم بر نمی خیزد

عقا بی اوج نمی گیرد

می گویند:

وحشت جرعت را کشته است

انسانی، به آزادی نمی اندیشد

رویا را سنگسار کرده اند

همت را دست وپا بریده اند

آگا هی را کور کرده اند

رهائ را ممنوع کرده اند

بندگی را رسم،

کنجکاوی را میوه ممنوعه کرده اند

پرسشگری را ریشه کن کرده اند

می گویند:

درختان را بی ثمرکرده اند

سرخی را ز شقایق

رنگین کمان را بی رنگ کرده اند

بلبل را، ز گل بیزار کرده اند

ترانه را ز حنجره قناری گرفته اند

زیبائ را زشت کرده اند

انسان را پشیمان کرده اند

انعکاس نور را بر ماه ،

وتصویر ماه را در آب،

ز ماه و آب گرفته اند

پای رود را بسته اند

گلوی چشمه را بریده اند

ماهی را ز رقص باز داشته اند

عطر را ز گلها گرفته اند

صبوری را زشتر،

ریشه ها را ز دویدن ،

می گویند:

فاخته ای نمی خواند

پروانه ای نمی چرخد

شمعی نمی سوزد

دودی، ز کنده ای، بر نمی خیزد

همه پلها را شکسته اند

همه راها را بسته اند

همه روابط را گسسته اند

هیچ صدای، به هیچ جای، نمی رسد

گوشها را پر ز سرب کرده اند

می گویند:

شهرزاد قصه گو را خاموش کرده اند

الهام را پرانده اند

شاعری ،شعری نمی سراید

رسم حما سه، را برچیده اند

نیمکتهای مدارس خالیست

دستی به قلمی نمی رود

کسی، کسی را صدا نمی زند

معنی اسامی را به فراموشی سپرده اند

فصل امتحان را تعطیل کرده اند

میل سفر را کشته اند

دل به دریا کسی نمی زند

شور کشف سرزمینهای عجایب را

ز سرها برده اند

خنده را ز لبان غنچه ها دزدیده اند

باغها را به خواب همیشگی فرو برده اند

راه رفتن را ز یادها ،

می گویند:

سنجا قکی، بر ساقه نازکی، نمی نشیند

نیلوفری، بر گونه آبی، نمی خندد

درختی سایه نمی دهد

انسانی به انسانی نمی رسد

ببری بسوی ماه نمی پرد

شیری در دل جنگلی نمی غرد

بوی ناف آهوی در دشتی نمی پیچد

مرغ عشق پی جفتی نمی گردد

کسی سر به سرکسی نمی گذارد

آبی نمی جوشد

آدمی متحول نمیشود

زنگ را ز دستان زمان گرفته اند

هیچ ساعتی صدا نمی دهد

کسی نه می خندد، نه می گرید

احساس را ز آدمیان گرفته اند

می گویند:

........

بیهوده، یا وه می گویند

هیچ نظری موجود نیست: