۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

یادت با شد



منوچهر مرعشی


میان شهر، آهن و دود و خشم وجنون

گم نشوی

از خویش غافل نشوی

بر پرده ایام نقشی بزنی

یادت با شد عزیزم ،که از یاد نبری:

پرنده دل را پرواز دهی

دستی به سر زلف گندم بکشی

سری به باغ انگور بزنی

از خوردن سیب نگذری

انار خونین دل را ارج نهی

مرغ خیال را رها کنی

با چشمه هم آواز شوی

به غنچه لبخندی بزنی

پنجره را، رو به سحر باز کنی

سپیده و نسیم را مهمان کنی

یادت با شد عزیزم ، که از یاد نبری:

روییدن دانه را باور بکنی

به دست باران تن بدهی

سراغ صخره بروی

دل به دریا بزنی

به روی موج، سینه سپر کنی

به آواز قناری گوش بسپاری

بروی پشت بام کبوترها را پر بدهی

یال اسب را شانه کنی

سری به صحرا بزنی

دستت را بدست باد بدهی

به دیدن شقایق کوهی بروی

سر بگذاری بردامن سبز گلی

کبک خرامان در دل مهربان کوه را بنگری

در پی چشم آهو، زکوه ودره نترس بروی

با سبزه وبرگ وگل در باد برقصی

یادت با شد عزیزم ، که از یاد نبری:

سر شب به ستاره چشمک بزنی

با ماه خلوت بکنی

با آسمان راز ونیاز بکنی

به کهکشانها سر بزنی

به هفت آسمان سفرکنی

به آفتاب شک نکنی

اینها را از یاد نبری

میان شهر آهن و دود و خشم وجنون

گم نشوی

کنار گل بنشینی

همدل بلبل بشوی

به گرد شمع با پروانه بچرخی

با آواز بلند شعر بخوانی

بر پرده ایام نقشی بزنی

از خویش غافل نشوی

خانه را گرد گیری بکنی

برای خاک تشنه آب سوغات ببری

گلها را آب بدهی

با اردکها آب بازی بکنی

با بچه ها هم بازی بشوی

از درخت توت بالا بروی

آشیانه پرنده ها را اما ویران نکنی

گوسفندان را به چرا ببری

برگهای پائیزی را غم نخوری

شانه بسر را سر نشکنی

بنفشه را له نکنی

گاهی ترانه ای زمزمه کنی

هم صحبت هدهد بشوی

یادت با شد عزیزم

اینها را از یاد نبری

میان شهر، آهن و دود و خشم وجنون

گم نشوی

از خویش غافل نشوی

بر پرده ایام نقشی بزنی

یادت با شد عزیزم گاهی

یادی از من هم بکنی

14-09-2008

هیچ نظری موجود نیست: