۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

جویبار



 جویباری که روان بود به دشت

همه شب خواب  دریاها را می دید

 و سر راهش ز مسافرها

هی از دریاها می پرسید

پونه های لب جوبش

عطر بشارت در سخن خویش داشتند

بچه ماهی ها یش

گرم بازی با ماه مجازی بودند

شانه بسرهای  آمده  از راه دور

با خود عطش صحرا را  هدیه  می دادند

 

جویبار اما

 آواز خوان غرق تمنای  رسیدن

با رویای دریایش خوش بود

 

بره ها آن سوتر

پندار سبز علفها را می خوردند

و کبوترها

 برسینه آسمان آبی  جویبار  

قلب عشاق را

 با منقار خویش گلدوزی می کردند

و دختران دهکده   

رازهایشان را

در گوش جویبار زمزمه می کردند

و مردان کج کلای روستا  

آرزوهایشان را شادمانه

 ز دامن رنگین جویبار می گرفتند   

 

جویبار اما پرسان و پرشوق

در رویای رسیدن به دریا روان بود 

 

جویبار بی آنکه خود  بداند

هر لحظه از بودنش سرشار زندگی بود

 جویبار شب و روز در دلش غوغا ی حیات بود

جویبار بی آنکه خود بداند

از جنس خود دریا بود

 

منوچهر مرعشی

28-08-2012

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست: