۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

رنگ روز







می دانم

که زیاد نمی دانم

 اماء می دانم

که از همه چیز می آموزم

از کودکی

که گرم بازی  با زندگیست

از سنگ ریزه ای

که قصه اش را به جویباری می گوید

از ماهی کوچکی

که به دریا می اندیشد

از زنی

که زیبا گام بر می دارد

از مردی

که به زیبایی دل می بازد

از درختی

که شیره جانش را به ما می بخشد

از برگی

که در دست بادی می رقصد

از بادی

که در گذر خویش پپغامی دارد

از بارانی

که از ترنمش حیات بر می خیزد

از آسمانی

که زمین را در آغوش دارد

از خاکی

که بر آن شهری  می روید

از عشقی

که به جهانی می ارزد

از انسانی

که عشق می ورزد

از آزادی

که از عشق ضروری تر است

از رزمنده ای

که آزادی را  ز جان  عزیزتر  می دارد

از مسئولیتی

که ضرورت انسان شدن است

از اندیشه ای

که شمعی بر می افروزد

از خیالی

که خانه ای می سازد

از رویایی

که شور می آفریند

از احساسی

که شادی  می بخشد

از شعری

که شعور را گسترش می دهد

از ارتباطی

که بیداری را سبب شود

از ترکیبی

که توانایی حاصل دهد

از علمی

که آلام را شفا باشد

از سخنی

که برنگ روز باشد

......



می دانم

که زیاد نمی دانم

ولی می دانم

که از تو می آموزم



منوچهر مرعشی

17-08-2012












هیچ نظری موجود نیست: