۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

می شود آیا روزی ؟







با قلبها سخن گفت

حرف دلها را دید

کلمات را لمس کرد

چشمها آینه باشد

از ساقه دستها دوستی چید

همه فکرها  آبادی گردد

تخیل کندوی عسل باشد

می شود آیا روزی ؟



باشد دل از ها خنده

غم ها را برچید

فاصله ها را جاروکرد

شادیها را پر داد

خانه ها را از مهر ساخت

باغچه ها را شعر کاشت

همه عاطفه ها را پیوند زد

دانسته ها را به همه داد

در اندیشه ها روشنی کاشت

دلها را بذر عشق افشاند



می شود آیا روزی ؟



من تو را خود بدانم

همه چیز را با رغبت قسمت کرد

تبعیضها را برداشت

ستم را سرگردان کرد

تباهی بپایان برسد



ذلت زمین گیر گردد

زشتی رخت بربندد

کینه هیچ جایی نباشد

بین همه اعتماد رایج باشد

هیچ انسانی تنها نباشد

همه خود را بازیابند

هیچ کس با خویش بیگانه نباشد



می شود آیا روزی ؟



پرنده از ترس انسان نپرد

وحشت از سر انسانها بپرد

شب چادر آرامش باشد

روز آغاز سلام گردد

خدا همین نزدیکیها باشد



می شود آیا روزی ؟



هیچ درختی از قصه جنگل نمیرد

خاک حرمت خود را باز یابد

همه آبها قلبشان آبی باشد

زمین راستی مادر ما باشد



می شود آیا روزی ؟

رهایی برسد به انسان



مرعشی منوچهر

07-02-2011







۱ نظر:

ناشناس گفت...

آزادی، در دامن اسارت می زاید،
در زنجیر رشد می کند،
از ستم تغذیه می کند،
با غصب بیدار می شود...
های این سرنوشت آزادی است.

عالی بود این شعر زیبا..سپاس و سپاس
..................................
نسترن