۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

تو


کمی از وجود نظم، حسابشدگی ،عظمت، زیبایی، عشق، معنویت، خدا و یا هر چه اسمش را می گذارید در هستی بگوییم که وجودیست فراتر و پیشتر از انسان، دین، مذهب، مکتب، ایدئولوژی، فلسفه، علم و.. و در عین حال در دسترس ، صمیمی و در همه جا....

تو بی پایان و آغازی
تو بودی و تو هستی
تو هستی بخش نیستی
تو در جسمی و جانی
تو در قلبی و در عقلی
تو اینجا و هر جایی
تو قریبی و غریبی
تو در جمعی و تنهایی
تو در تاریکی و نوری
تو پیش از ما وما بعد ی
تو با مایی و بی مایی
تودر خشمی وبا عشقی
تو در خوابی و بیداری
تو در اشکی و لبخندی
تو در رزمی و بزمی
تو در زیری و اوجی
تو بیش از من و مایی
تو درپندارما نمی گنجی
تو در دست رس مایی
در هر نفس تو با مایی
تو آگاهتر زما از مایی
تو یار همیشه همراهی
تو دورتر از کهکشانی
تو نزدیکتر ز تن به جانی
توهمجنس مایی و نیستی
تو شعر را الهام بخشی
تو در رقص و موسیقی
تو در رنگ و نقاشی
تو نغمه پردار شورانگیزی
تو روح افزا و دل نوازی
تو اهل گفت و شنودی
تو اهل ساز وآوازی
تو پرسش بر انگیزی
تو پشتیبانه زندگانی
تو انسان را فرا خوانی
تو صمیمی و تو مهری
تو زاینده تو می بخشی
تودرمحدوده تو بی انتهای
تو در ذره تو عظیمی
تو همه جا خانه داری
تو در تلخی و شیرینی
توراز و رمز جاودانی
تو شراب ناب مستی

تو پنهانی و پیدای
تو در پایین و بالایی
تو بانگی و سکوتی
تو فریادی و خموشی
توبیتابی و صبوری
تو رفیقی و دوستی
تو شهره و آشنای
توشادی با صفایی
تو صاف و با حسابی
تو رنگی و وارنگی
تو میخوانی و خاموشی
تو سختی و سهلی
تو جامد تو جاری
تو در پرده و رویی
تو معشوقی و عاشقی
تودلربا و زیبایی
تو آزادی و رهایی
تو معنای هم آهنگی
تو سمت دگرکونی
تو میدان خود بیا نی
تو آیینه خود یابی
تو آگاهی و کشفی
تو علمی و دانایی
تو توانایی و بینایی
تو عشقی و شوقی

کیستی، چیستی، کجای؟
نمیدانم،می دانم که هستی

تو من
من تو
تو


24-09-2009
منوچهر مرعشی

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

مرا می خواند




باز این درخت ایستاده
مرا می خواند

بر دوش گرفته
همه بار زمستان
ریخته زیر پایش
زنجیر زرد زمان
بسته به سر انگشت خویش
پای تند توفان
بر شانه هایش
پرمی کشند یاد آشیانه ها
رد پای قلبهای سرخ
مانده بر پیکرش
ریشه گسترده
تا دل سفرهای فصول
بر پیشانیش نشته
گرد رنگین کمان

اینک این درخت ایستاده
در حصار غول بیابان
مارا می خواند


منوچهر مرعشی
23-09-2009

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

کوزه صبر



سنگ
کوزه صبر را شکست
سقف
سر رفت
دیوار
با باد رفت
پرده
از پنجره پر زد
پنجره
پیشانی ابر را بوسید
ابر
از خنده گریست
آسمان
با باران آمد به زمین
خورشید
با لاله رقصید


ومن
در باغ
از دست انجیر
عسل می چینم

10-09-2009منوچهر مرعشی

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

سیگار



مردی آتش بدست و دود خوار
با بیشرمی آشکار
سینه آسمان را می سوزاند
و هوا را خفه می کند

10-09-2009منوچهر مرعشی

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

بافه مهر



تا از این
گذرگاه بگذرم
اندکی
از این همه را می خواهیم:

یک صحرا صبر
یک جنگل امید
یک دره ماه
یک مزرعه ترانه
یک دشت شادی
یک گلزار شعر
یک بافه مهر
یک دسته محبت
یک لبخند آبی
یک دل شبنم
یک پنجره آواز
یک خانه خیال
یک شهر رویا
یک دهکده صمیمی
یک چمنزار دست
یک رود پا
یک دریا درک
یک چشمه خورشید
یک آتشکده شمع
یک شب شعله
یک باران پاکی
یک ابر بغض
یک فصل فریاد
یک هزار چراغ
یک سقف ستاره
یک میدان حماسه
یک قصه واقعیت
یک جام دوستی
یک چمدان گذشته
یک سرزمین فکر
یک چاه تعمق
یک گندمزار بیداری
یک باغچه قاصدک
یک دریاچه نیلوفر
یک سینه سوسن
یک سلسله سینه سرخ
یک صف سرو
یک چادر چلچله
یک قلعه غرور
یک دامنه خضوع
یک کوه عزم
یک گنج رنج
یک سفره رنگ

یک کهکشان پذیرش
یک اقلیم عشق
یک عالم آزادی

اندکی
از این همه را می خواهیم
تا از این
گذرگاه بگذریم

10-09-2009منوچهر مرعشی

نمی توانی



راهم را
سد می بندی
خانه ام را
ویران می کنی
مزرعه ام را
آتش می کشی
باغم را
آفت می دهی
گلزارم را رگ می زنی
اجاقم را
خاکستر می کنی
سازم را
گردن می زنی
سخنم را
سر می زنی
زبانم را
زنجیر می کنی
عشقم را
سنگسار می کنی
جسمم را
درهم می شکنی
جانم را
می کشی
نامم را
خط می زنی

اما

ماه و فلک ونور را
گردش روزگار را
شعر و شعور و شور را
عزم وحماسه و غرور را

اما
آرزوهایم را
نمی توانی

منوچهر مرعشی
09-09-2009

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

کدام؟


گاه بیان درد ی، رنجی ،رزمی ،عزمی ، عظمتی و عشقی چنان مشکل است که آدمی را در خود می پیچاند,

کدام کلام
کدام واژه
کدام شعر
توان بیان درد تو را دارد
کدام سنگ
کدام سخره
کدام کوه
تحمل بار تو را دارد
کدام دشت
کدام بیابان
کدام صحرا
صبوری تو را دارد
کدام شعله
کدام شمع
کدام ستاره
سوز دل تو را دارد
کدام طرح
کدام نقش
کدام تابلو
رنگ تو را دارد
کدام ناله
کدام اشک
کدام آه
سوز غم تو را دارد

من شرمنده در حضور شعر
در غوغای
انبوه کلمات
پی تو می گردم

08-09-2009منوچهر مرعشی

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

باز



باز دارم از پلکان آسمان بالا می روم
باز دستهایم می رسد تا ابرها

باز دل دارد پر می کشد
باز سر دارد سرمیزند به کهکشان
باز قلب دارد منقلب می شود
باز کفشها بیتابی می کنند
باز پاها بند نیست
باز خوابها گشته بیدار
باز خانه خیال پر شده از پنجره

باز رنگین کمان رویا می بافد
باز باران دارد می سرایید
باز توفان دارد می زند طبل

باز این غزاله پیدایش شده
باز عکس یار افتاده در جام شعر

07-09-2009منوچهر مرعشی

جام شعر



جانم را
در جام شعر می ریزم
و
از این جهان می گذرم


منوچهر مرعشی
07-09-2009

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

تیغ آفتاب



من از تیغ آفتاب نمی ترسم
نه از برق آزادی
نه از شلاق باران
نه از دست های عریانگر عشق
نه از کلنگ کلمات
نه از سیلی دگرگونی
نه از ترکش بغض
نه از طغیان طوفان
نه از سنگینی سکوت
نه از لرزش بیداری
نه از ترانه های تنهای
نه از حضور جمع
نه از سیل سپیده
نه از فریاد فلق
نه از خون شفق
نه از غم غریب غروب
نه از هشدار زرد پاییز
نه از سردی سوال زمستان
نه از نیزه های زاری
نه از زخمهای زمان
نه از ناله های نیزار
نه از زمزمه های جدایی

نه، من نمی ترسم

دیریست
مرا با این کاروان
همراهیست


من اما، از شما
دوری می جوییم

از نفسهای مسلول
دمیده در بادهای مسموم
جسد های زنده
با قلب های مرده


01-09-2009منوچهر مرعشی