۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

من و دریا


منوچهر مرعشی

بیزارو دل شکسته، دیشب

رو نهادم سوی دریا

دریا ، آرام نشسته بود بر دامن ساحل

رو سوی ماه، دریا،

ماه ، گرم قصه گفتن

دریا ، همه گوش

می غلتیدند بر چادر شب،

ستارها ی بازیگوش،

تا پیچید صدای پای من در گوش دریا،

آرامش شب ساحل، بشکست ناگاه،

با نگاهش به نگاهم دریا، بی درنگ پرسید ز من:

چشمانت بارانی ست چرا؟

بی هیچ سخن،

سفره دل را بگشودم لب دریا

آشفته گشت دریا

بر خاست از دامن ساحل

مشت می کوبید پیا پی

بر صخره و ساحل

ماه هم، قصه ما را شاهد بود

26-10-2008

هیچ نظری موجود نیست: