۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

جزیره



در جزیره کوچک من،

زندگی جو نسیمی،نرم

ازگرانه های ساحلی پر نخل،

تا باغچه و از پنجره،

تا خا نه ساکت من ،عمر مرا طی می کرد،

خوش و خرم بودم با خویش،

در جزیره تنهای خود،

صبح روزی ،

چو هر روز دگر

ديده بگشودم از خوابی شیرین

تهی از انديشه، سوت زنان

راه افتادم

تا پنجره را بگشا یم

تا نفس ودیده را تازه کنم

تا خواب آن گوشه خفته را

آشفته کنم

تا پنجره را بگشودم،

ناگاه، نگاهی به نگاهم خیره ماند

چشمم به افق دوخته شد،

روی يک شاخه لرزان درختی،

ناز پر، و غزل خوان مرغی،

گو به تدبير،

چشم بر خانه،

منتظر مانده ،

تا که من پنجره ای را بگشايم،

آن نگاه زیبا،

دلم از سینه ببرد

برق آوازش ، چون صاعقه ای

خوابم از سر بپراند.

چشمم در چشم پر از رازش ،

خیره بماند

دردلم غوغا بود

آن مرغ شگفت،

ناگاه زیر لب زمزمه ای کرد

و پرید،

در پی اش مرغ نگاهم پر زد

حیران زده، من بر جا ماندم

حرفها،

درگلويم خشکید

طرح صد سئوال بی جواب،

در سرم پیچید

خواب شیرین و سرخوشی های کودکانه ام

چون سبويی کهنه بشکست وریخت

پس از آن دیدارو پرواز

دریای آرام دلم، دگرطوفانی گشت

همه شب،

در کوچه های روشن شب ،

چشم من با ستارهها ،

در آسمان می زند پرسه

تا خسته شود پنجره چشم بسته

آید همه شب، مهمان خوابهایم

آن مرغ خجسته،

می دانم ،

آن مرغ غریب ،بر آن شا خسار، آن روز،

وستاره ای ، در پس کوچه روشن کهکشانی

و من، پس از آن لحضه سنگین

زیر لب می خوانیم اکنون:

دنیا تنها جزیره کوچک من، نیست

دگرم طاقت ماندن نیست

شب و روزم، فکر رفتن است

باید،

به دیدار دنیا بروم

باید کاری بکنم ،

هر کار که می توانم

شاید باید فریادی بکشم

برگ گلی را بدست باد بسپارم

روی پیشانی هوا طرحی بکشم

سنگی را بر سنگی بزنم

هیزومی را آتش بزنم

کنده ای را به آب اندازم

تن به امواج، دل به دریا سپرم

باید کاری بکنم ،

هر کار که می توانم

می دانم،

دنیا تنها جزیره کوچک من، نیست

باید،

به دیدار دنیا بروم

منوچهر مرعشی

02-08-2008

manouchehrmarashi

هیچ نظری موجود نیست: