۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

تو همانی؟



منوچهر مرعشی

31-07-208

manouchehrmarashi@yahoo.com

تو همانی که، دلت می لرزد،

ز نسیم عشق ،

چو برگ، در باد ؟

تو همانی که، چو دل تشنه خاک بینی،

آسمان چشمت ،شود بارانی؟

تو همانی که، نبظت، با نبظ زمین می تپد،

هنگام که، دانه می رویاند؟

تو همانی که، دستت، چو شاخه درخت

آنچنا ن امن است،

که پرنده، برآن لانه می سازد؟

تو همانی که، چو بهار، گام بر می داری؟

تو همانی که، در پی ناز چشمی،

سر به صحرا می نهی ؟

تو همان، کوه کن، بیابان گردی؟

تو همانی که، دل ودین را یکجا،

به نگاهی ببری؟

تو همانی که،خریدار نازی و ناز فروشی؟

تو همانی که، شیرینتر از شهد گل، سخن گوی؟

تو همانی که، با شعرو نغمه و ترانه، می توانی

دل یار بدست آری؟

تو همان، ماهرخ نور افشانی؟

تو همان، دریا دل پر مرواریدی؟

تو همان، ماهی کوچک، کنجکاو،

در دریای سوالی؟

آن که، درویش و عاشق و خردمند،

پی ا ش می گردند، تو همانی؟

تو همان، پنجره باز رو به با غی؟

تو همان، قاصدک خوش خبری؟

تو همان، پری ،قصه های، مادر بزرگی؟

تو همان، شاه بیت، شعر شاعری؟

تو همانی که، دست شیطان را، رو کردی؟

تو همان، محبوب خدائ؟

تو همانی که، ذره، شکافی؟

تو همانی که، ز دانستن، باز نمی مانی؟

تو همانی که، پنهان ز دیده ،

صد چشم بینا داری؟

تو همانی که، نادیده را، می بینی ؟

تو همانی که، غوغای سکوت را، می شنوی؟

تو همانی که، به او سجد کند آسمانی؟

تو همانی که، رهاتر از پری و ز کوه پایدارتری؟

تو همانی که، ز خود، می گذری؟

تو همان ، بی همتای که،

تنها می آیی و تنها می گذری؟

تو همان، نشانی از، دیار گم شده ای؟

تو همان، تبعیدی معروفی؟

تو همان، آشنای زیبای، زیبائ شنا سی؟

تو همان، دل داده و دل بری؟

تو همانی که، گاهی، سر از پا، نشناسی؟

تو همانی که، چو پرتوی،از جمال یار بینی،

ساز نوازی و به رقص وآواز در آیی؟

تو همانی که، با هر نت موسیقی، به پرواز در آیی؟

تو همانی که، با دیدن رنگ و نقش به شوق می آیی؟

تو همانی که، فخر عالمی؟

تو همان موجود، شگفت انگیزی؟

گر تو آن همه ای،که هستی،

پس این کیست؟ این چه وضعیست؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ای نمی دانم!
هر چه هستی، باش!
اما باش!...
_________________
نسترن