۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

دنیای خود ساخته

دنیای خود ساخته

منوچهر مرعشی

دنیایی ساخته ایم

بیا ببین، تنگ و تاریک و کوچک

دلخوشیاش کوچکتر

غصه هاش هیچ و پوچه

شب تا سحر

با فکرهای عقیم سر میکنیم

صبح تا شب

می شیم با هم گلاویز

نقشه های بد می کشیم

خیال باطل می بافیم

می سوزیم و می سوزونیم

همدیگر را عذاب میدیم

دنیایی ساخته ایم بیا ببین

تنگ و تارک و کوچک

دل خوشیاش کوچکتر

غصه هاش هیچو پوچه

تو این اطا ق تاریک

هی می خوریم به دیوار

چشمه همو کور می کنیم

پا یه همو له می کونیم

نه راه پیش داریم نه راه پس

پشته دری که بسه است

دنیای.....

تو جاده بن بسته

،برای سود بیشتر

هی داریم سبقت می گیریم

همدیگر را زیر می گیریم

دنیایی ساخته ایم بیا ببین.....

فرو می ریم در خودمون

می شیم اسیر فکرامون

می بندیم ، دریچه های ذهنمون

آخرش می شیم

زندانی و زندانبان خودمون

دنیایی ساختیم.......

با طناب های جوار وا جور

دل می بندیم به این و آن

می بندیم دست و پاهامون

آخرش هم ، حلق آویزیم

به دستی دیگر یا دست خودمون

اموال انبار میکنیم

بیشتر و بیشتر جمع می کنیم

حریص میشیم و طمع کار

بارمون سنگین و سنگینتر میکنیم

آخرش هم مثل خر تو گل گیر می کنیم

دنیایی ساخته ایم...

گاهی می شیم آویزون

میشیم بار این و آن

مفت خور و تنبل و بیکاره میشیم

اما برای حفظ وضع موجود

عمامه را سر می ذاریم

می ریم بالای منبر

ادا و اطوار در می آریم

موعظه و پند و نصیحت ! می کنیم

فریب میشه کارمون

آخرش هم اما روزی

خراب میشه رو سرمون دکانمون

دنیایی ساخته ایم

بیا ببین، تنگ و تاریک و کوچک

دلخوشیاش کوچکتر

غصه هاش هیچ و پوچه

گاهی می شکنیم آسون

گوشه انزوا میشه جایگاه مون

میره ز یاد دست و پامون

می دیم به باد هستیمون

آخرش هم دود میشیم تو آسمون

گاهی خیره میشیم به نقطه ای

گنگ میشیم ، منگ می شیم، خشک میشیم

آخرش هم می پوسیم و می افتیم و خاک میشیم

دنیایی ساخته ایم

بیا ببین، تنگ و تاریک و کوچک

دلخوشیاش کوچکتر

غصه هاش هیچ و پوچه

گاهی میشیم هزار چهره ،هنرپیشه

نقش آفرینی

با ماسکهای خوب و عالی

این روزا شده یک چیزعادی

آخرش اما می دونیم

آدمکیم ، عروسکیم

دنیایی ساخته ایم

بیا ببین، تنگ و تاریک و کوچک

دلخوشیاش کوچکتر

غصه هاش هیچ و پوچه

گاهی میشیم فراری

از این همه بیزاری

چله نشین و گوشه گیر میشیم

برگ جدا از شاخه می شیم

معلق و زرد و فنا میشیم

گاهی میشیم فیلسوف

هی باد می کنیم ،باد میکنیم

که این منم

شفاست در زرورقم

زرورق رو که باز کنی

دهد بوی تعفن و کهنه گی

گاه شاعر می شیم

نالان و گریان و شاکی

ز دست او

ز دست او

بندیم اراجیف و بافیم مزخرف

که بیایید بمانیم تا ابد

در بند مو و روی او

آخرش اما دانیم

که در بند و اسیر ظاهریم

دنیایی ساخته ایم

بیا ببین، تنگ و تاریک و کوچک

دلخوشیاش کوچکتر

غصه هاش هیچ و پوچ

با آن همه عظمت و ظرفیت

که داده به ما دست خلقت

در این دنیای خو د ساخته حقیر

نا چیز می شویم

ضعیف و ناتوان و ترسو

وحشی و خون ریز و درنده خو

جدا میشویم زهستی

تهی از آنچه هستیم

هیچ نظری موجود نیست: