۱۳۹۹ فروردین ۲۸, پنجشنبه

خدا و خاک

خدا و خاک

از روزنه ای دیدم
که خدا با خاک سخن می گفت
آسمان هم شاهدبود
ابر تا ما را دید، اشکش ریخت
باران، پیشانی خاک را بوسید

و زمین از شادی سینه بگشود
و ازدلش هزار سخن نیک سر زد

...

و خدا بود
و زمین چرخید
و خورشید شیفته شد
و آسمان سینه بگشود
و انسان بر دو پای خویش ایستاد
حیران و پرسان و لرزان و مختار

به سرعت سال‌های نوری
زمان طی شد

آنگاه در لحظه ای فروزان
انسان در آستانه  هستی
 مسؤلیت پذیرفت

و زمانی تازه،  آغاز شد
.....
من از پنجره ای دیدم
که خدا با دختر همسایه سخن می گفت
و آنقدر به من نزدیک بود ،
که انگار با او یکی بودم

.....

منوچهر مرعشی



هیچ نظری موجود نیست: