خدا و خاک
از روزنه ای دیدم
که خدا با خاک سخن می گفت
آسمان هم شاهدبود
ابر تا ما را دید، اشکش ریخت
باران، پیشانی خاک را بوسید
و زمین از شادی سینه بگشود
و ازدلش هزار سخن نیک سر زد
...
و خدا بود
و زمین چرخید
و خورشید شیفته شد
و آسمان سینه بگشود
و انسان بر دو پای خویش ایستاد
حیران و پرسان و لرزان و مختار
به سرعت سالهای نوری
زمان طی شد
آنگاه در لحظه ای فروزان
انسان در آستانه هستی
مسؤلیت پذیرفت
و زمانی تازه، آغاز شد
.....
من از پنجره ای دیدم
که خدا با دختر همسایه سخن می گفت
و آنقدر به من نزدیک بود ،
که انگار با او یکی بودم
.....
منوچهر مرعشی
از روزنه ای دیدم
که خدا با خاک سخن می گفت
آسمان هم شاهدبود
ابر تا ما را دید، اشکش ریخت
باران، پیشانی خاک را بوسید
و زمین از شادی سینه بگشود
و ازدلش هزار سخن نیک سر زد
...
و خدا بود
و زمین چرخید
و خورشید شیفته شد
و آسمان سینه بگشود
و انسان بر دو پای خویش ایستاد
حیران و پرسان و لرزان و مختار
به سرعت سالهای نوری
زمان طی شد
آنگاه در لحظه ای فروزان
انسان در آستانه هستی
مسؤلیت پذیرفت
و زمانی تازه، آغاز شد
.....
من از پنجره ای دیدم
که خدا با دختر همسایه سخن می گفت
و آنقدر به من نزدیک بود ،
که انگار با او یکی بودم
.....
منوچهر مرعشی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر