۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

گفتگو



منوچهر مرعشی

08-08-2008

گرم گفتگو بود،

کودکی با مادربزرگ

دخترک خندان و شاد

هی، شیرین زبانی می کرد،

تند تند

گا هگاهی هم نیم نگا هی

نثار مادربزرگ می کرد

سال خورده زن، اما

غرق در خود خا موش بود،

تن رنجور را بسختی،

با عصای می کشید

گرد پیری بر سر و رویش

بارسنگین زمان،

خم کرده پشتش

رد پای عمر،

بر صورت نشسته

عمری چشم انتظار ی

بینای را کزفته

سال خورده زن اما

خا موش غرق در خود

با دلی خونین و بشکسته

کوله باری تجربه

درانتهای یک سفر، ایستاده

شاید اکنون، از خویش می پرسید:

این بود آخر؟

بعد این چی؟

باز آغازی دگر؟

باز رنج سفر؟

غنچه دخترک ماه گل رخ، اما همچنان،

شیرین زبانی می کرد تند تند،

خندهای را که از دهان بی دندانش می بارید

با عابران بی دریغ تقسیم می کرد.

می پرید و می جهید و می چرخید

هر سو سرک را می کشید.

با آب شیطنت بازی میکرد

میشد یواشکی پنهان،پشت، درختی

گنجشکها را ز شاخه ها می پراند،

شا پرکها را صدا می کرد،

میشد غرق، در تماشای

جوجه اردکها ،

گاهی هم

مادربزرگ جا مانده را،

از یاد می برد.

چه تماشای بود،دخترک

زندگی، برق می زد در نگاهش

با وجودش ،زمین و آسمان آن فضا( پارک )

حس تازگی می کرد،

آخر،

این شیرین دخترک ماه گل رخ ،

در آغاز سفر بود.

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

تو را می سپارم



منوچهر مرعشی

07-08-2008

manouchehrmarashi@yahoo,com

تو رفتی نا گاه

ز پیشم شبانگاه

برو جانم ،عزیزم

تو را می سپارم :

به بغضی که ابر،

در گلویش فشرده

به ابری که بر دیده آسمان،

سرد بنشسته،

به خشم،

فرو برده دریا، به دل

به مشت،

گره کرده، موج

به گستاخ رود خروشا ن ،

به آب زلال، نغمه خوان

تو را می سپارم:

به بیداری چشم نرگس

به سرخی خون شقایق

به عطرپراکنده یاس

به زیبائ نیلوفرآبی

به شبنم خفته ،

بر دشت سبز برگ

تو را می سپارم :

به شور ترانه

به رمز، شعر

به اوج حماسه

به قلب داستان

به شیرینی، قصه

تو را می سپارم :

به اشک شمع شبانه

به روشنی چشم ستاره

به طا ق پلند آسمان

به راز دل کهکشانها

تو را می سپارم :

به فکر عمیق دره

به باغ نور اندیشه

به دشتهای بکر

به پیچ وخم راها ی آزمون

بدست نسیم سحرگاه

به جنبش هسته در چنگ پوسته

در دل خاک

به نبض زمین که می زند

با جوانه

تو را می سپارم :

به روزهای پر تاب وتب،

به شبهای قدر،

به بادی که طوفان را،

خبر می دهد

تو را می سپارم :

به نقشی در چار چوب زمان

به هستی بیکران

به آن چه گویند، هست جاودان

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

جزیره



در جزیره کوچک من،

زندگی جو نسیمی،نرم

ازگرانه های ساحلی پر نخل،

تا باغچه و از پنجره،

تا خا نه ساکت من ،عمر مرا طی می کرد،

خوش و خرم بودم با خویش،

در جزیره تنهای خود،

صبح روزی ،

چو هر روز دگر

ديده بگشودم از خوابی شیرین

تهی از انديشه، سوت زنان

راه افتادم

تا پنجره را بگشا یم

تا نفس ودیده را تازه کنم

تا خواب آن گوشه خفته را

آشفته کنم

تا پنجره را بگشودم،

ناگاه، نگاهی به نگاهم خیره ماند

چشمم به افق دوخته شد،

روی يک شاخه لرزان درختی،

ناز پر، و غزل خوان مرغی،

گو به تدبير،

چشم بر خانه،

منتظر مانده ،

تا که من پنجره ای را بگشايم،

آن نگاه زیبا،

دلم از سینه ببرد

برق آوازش ، چون صاعقه ای

خوابم از سر بپراند.

چشمم در چشم پر از رازش ،

خیره بماند

دردلم غوغا بود

آن مرغ شگفت،

ناگاه زیر لب زمزمه ای کرد

و پرید،

در پی اش مرغ نگاهم پر زد

حیران زده، من بر جا ماندم

حرفها،

درگلويم خشکید

طرح صد سئوال بی جواب،

در سرم پیچید

خواب شیرین و سرخوشی های کودکانه ام

چون سبويی کهنه بشکست وریخت

پس از آن دیدارو پرواز

دریای آرام دلم، دگرطوفانی گشت

همه شب،

در کوچه های روشن شب ،

چشم من با ستارهها ،

در آسمان می زند پرسه

تا خسته شود پنجره چشم بسته

آید همه شب، مهمان خوابهایم

آن مرغ خجسته،

می دانم ،

آن مرغ غریب ،بر آن شا خسار، آن روز،

وستاره ای ، در پس کوچه روشن کهکشانی

و من، پس از آن لحضه سنگین

زیر لب می خوانیم اکنون:

دنیا تنها جزیره کوچک من، نیست

دگرم طاقت ماندن نیست

شب و روزم، فکر رفتن است

باید،

به دیدار دنیا بروم

باید کاری بکنم ،

هر کار که می توانم

شاید باید فریادی بکشم

برگ گلی را بدست باد بسپارم

روی پیشانی هوا طرحی بکشم

سنگی را بر سنگی بزنم

هیزومی را آتش بزنم

کنده ای را به آب اندازم

تن به امواج، دل به دریا سپرم

باید کاری بکنم ،

هر کار که می توانم

می دانم،

دنیا تنها جزیره کوچک من، نیست

باید،

به دیدار دنیا بروم

منوچهر مرعشی

02-08-2008

manouchehrmarashi