۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

نشان زندگی

.... اینک آمد عروس فصلها...
همه جا، شادی و شور و تازه گی
وه ،که چه زیباست ،چه دلرباست
پر ز عشوه و ناز و تمناست بهار خانم
بلبل شد حیران
مست و شوریده و غزلخوان
چه خوش بهار
با هر نقسش ، می سراید
صد شعر و ترانه و سرود
با هر کلامش میگشاید بسی رازو رمز
با هر قلمش می زند
هزار رنگ و نقش
نغمه خوان ، خرامان
می گذرد ز کوه و دشت و بیابان
طبل هر گامش
بیداری و حیات است
بر جان زمین
بعد از آن سرما و سختی و صبوری
اینک بنگر:
بهار. نشان زندگی
بهار ، رویش و جوانه و ثمر دهی
منوچهر مرعشئ
دوان ، دوان سحر گهان
رسید نسیم به کوچه و محله مان
که ای: خبر! خبر!
بهار در ره است
پیچیده خبر ، رفت نسیم
کوچه به کوچه هر محل
شهر به شهر،
از این دیار به آن دیار
تا دهد این خبر:
که خوش خبر ، که خوش خبر
بهار در ره است
رسید چون بشارت بهار
از لب نسیم به گوش خاک
دانه سرک کشید
شاخه جوانه زد
غنچه شکفت
شکوفه باران شد
شد فضا پر
زعطر این خبر
چو رخ نمود
ز دور دست ها بهار
آسمان دیده و دل گشود سوی بهار
آبی و روشن و فراخ
رسیده ز راه بهارخانم
پا گذاشت به خونمون،زمین بهار خانم،
تاجی به سر ارغوانی
با دامن گل گلی
سبز سبز پیراهنی

پرنده آبی


منوچهر مرعشی
2008-10-11
بیا پرنده آبی
که بی تو
هلاک می شویم
بیا که بی تو:
لاله تب کرده
سوسن لب فرو بسته
چشم نرگس به راه مانده
گل سرخ عزا گرفته
شقایق غرق در خونه
سبزه نمی خندد به دشت
بنفشه قهرکرده
بیا که بی تو:
کز کرده کبوتر دم چتری
بلبل، خموش نشسته
چکاوک، ز شیطنت افتاده
آواز سفر سر نمی دهد،جلجله
سینه سرخ، می کند غریبگی
رخ نمی نماید بما، ماه
به کوچه پا نمی نهد ،رعنا
گیتار بسته تار
بال صوت شکسته
هلهله سر نمی دهد شادی
دستی، به دوستی نمی فشرد دستی
هیاهو رفته ز شهر
دشت ،می کشد درد انتظار
دریا، نشسته به ساحل خموش
هوا، اخم کرده
بیا که بی تو:
کودکان میخ جعبه جادویند
دل به کوه وصحرا نمی دهند
در باغها نمی دوند
از درخت سالخورده توت بالا نمی روند
عشق پریده ز قلبها
دوستی گرفته رنگ ریا
شرمی نمانده در نگاه
تزویر بیداد می کند
گشته ویران کلبه محبت
آرامش ز خانه رفته
بیا که بی تو:
زبان، سخن ز دل نمی گوید
خم گشته پشته واژه، زیر بارغیر
کلام گم کرده جای خویش
شعر گشته واژگون ،
هنر با زیچه این و آن
شده همکار بنگ و افیون
پیچیده در هوا بوی خون و جهل وتعفن
تنوره می کشد هیولای خود خواهی درون
ناجی بشر،
می سوزد ز بی آبیم جگر
سخت گرفته دلم
شده طاق طاقتم
بیا پرنده آبی
که بی تو
هلاک می شویم

به احترام مرگ

25-02-2009
منوچهر مرعشی

به احترام مرگ
دقایقی سکوت
مرگ دارد پاورچین
از پشت خانه ما می گذرد

دارد بی صدا
از باغ همسایه سیب می چیند

به افتخارمرگ
یک دقیقه دست مستمر بزنیم
دارد جان پلیدی را می گیرد

به احترام مرگ
کلاه از سر برداریم
لب جوب نشته آرام
دارد دست و رو می شوید

گشایش



چو نسیم اخم غنچه بگشایم
چو باد همیشه با خبر باشیم
چو جوانه بشارت بهار باشیم
چو بهارباغبان زندگی باشیم

چو باران به پای زمین فرود آیم
چو ابر دل بسته خویش بگشایم
چو دانه از خود برون آیم
چو خاک سفره رنگین بگشایم


چو ستاره خویش را برافروزیم
چو آسمان چتر بر سرجهان بگشایم
چو شادی غم ز دلها بذودایم
چو عشق قلب زندگی باشیم

درخت غمطلایی


با چشم سر نظاره کرد
درخت غمطلایی،از شوق بر خویش لرزید
و
اشکباران تا طلوع آفتاب را

برگهای بی طاقتش را
بردستان نوازشگر نسیم
بارید
و
در ره سفری سرد
سوی سرزمین سخت زمستان،
درخت غمطلایی،استوار و خموش
سرسوی آسمان عبوس
تن پوش کهنه خویش را
به پاکی خاک سپرد
و
عریان و بی باک و پر یقین
با خورجینی از خاطره بهاران
با طره ای ازترانه های باران
درخت کبود زخمی ،دل به مهر ریشه بست و
نقبی به عمق غوغای
شهرسکوت انتظار
جامی تلخ نوش کرد و
پیشه صبر
تا
آغاز سبزی دگر

منوچهر مرعشی
29-10-2009






دست ها ګل می دهند



لبها بشارت می دهند
قلبها نغمه می خوانند
ګر ما بخواهیم
........
بیایم
سر بر افرازیم
سینه بګشایم
قدم در راه بګذاریم
دست یکدیګر فشاریم
تا رها ګردیم و ګردانیم
منوچهر مرعشی
۰۷-۰۶۰-۲۰۱۰
بده دل


بده دل


دل بده به آفتاب

دریاب پیام باد

بنوش روح آب

بیامیز با وجود



تو هستی



تعمق کن در زمین

پرواز کن با خیال

آسمان با برقص

بشتاب با باران



تو هستی



آشتی کن با خویش

بپوند به کاروان

نور با کن عبور

رفتن به کن م عز



تو هستی





عشیمر منوچهر

17-02-2011





 با وجود


تو هستی



تعمق کن در زمین

پرواز کن با خیال

آسمان با برقص

بشتاب با باران



تو هستی



آشتی کن با خویش

بپوند به کاروان

نور با کن عبور

رفتن به کن م عز



تو هستی





عشیمر منوچهر

17-02-2011






 قناری کمی



باید بروم کمی قناری بخوانم

باید گل سرخ را بهتر بشناسم

باید انسان را با آب و علف پیوند زنم

باید شب را در ترانه ای روشن بسرایم

باید پای قصه های سنگ ریزه ها  بنشینم

باید دست در دست باران بگذارم

باید چشم حقیقت را بوسه باران بکنم

باید سر به  آسمان خیال بسایم

باید پا بپای نور تا دوردستها بدوم

باید از باغ قانون گیاه را بپرسم

باید تا  سنگینی خواب دانه ها بروم

باید بدانم که اندک می دانم

باید از پرسش نهراسم

باید از خود نگریزم

باید بخدا راه برم

باید

 همه چیز را

هر بار

 دوباره بشناسم



09-07-2011

منوچهر مرعشی




سیمای ایران امروز را در زنانش باید دید


همواره در نقشه ها چهره ایران با آثارباستانی و خرابه های تاریخی  و با مردانی ریش دار و دستار بر سرو.. طراحی و معرفی شده است.  ایران البته کشوری باستانی با اقوام و ملیتهای گوناگون و تاریخی پر فراز و نشیب است که تا امروزو تا اینجا ی جهان خود را رسانده است که خود جای بسی افتخار و امید واری است.

اما بنظر من نقشه امروز ایران را باید هر چه بیشتر با زنانش طراحی و تصویر کرد. زنان با همه فشارها و محدودیت ها که بر آنها به نا حق روا داشته می شود اما براستی در همه زمینه ها هر گاه که فرصتی دست بدهد بسیار خوش می درخشند. در زمینه علمی هنری اجتماعی مبارزاتی و...

در جنبش های اجتماعی چند دهه اخیر وبخصوص این اواخر زنان الهام بخش  وهدایت گر و راهگشا  و پیش برنده و در خط مقدم مبارزاتی قرار داشته و دارند. از زنانی که تمام عمر طولانی خود را با همه چیز و همه کس در نبرد برای آزادی و رهایی طی کرده اند و همچنان پایدار مانده اند چون مادر رضای ها چون مادر ندا مادر سهراب مادر دو جوان شهید  یا  آنان که جان در ره هدف داده اند تا نسلی جوان چون ندا که با نگاه آخرش جهانی را لرزاند  و ترانه و هزاران...چون صبای اشرف که خود آرش زمانش شد زیرا همه وجود و جان خود را در کلام آخرش چون تیر آرش در کمان گذاشت و مبارزه تا آخر و با هر قیمت را تا پیرزوی و آزادی را در بیان آخرین خود بر سینه زمان ما  حک کرد تا زنان اشرفی که کوه وار ایستاده اند  تا زنانی که در خیابان های ایران با جمع آوری امضا و  یا با وسایل و راهای دیگر امر و کار رسیدن به آزادی را هوشیارانه و صبورانه پیش برده و می برند تا زنانی که سهم اکثریت دانشگاه ها را بخود اختصاص داده اند .تا هنرمند و مدد کار و حقوق دان و همه زنان متشکل و منفرد و....

تا چهره شاخصی همچون خانم مریم رجوی که یک نبرد پیچیده و نفس گیری را در راس یک مقاومت سازمان یافته و پیش رفته با داریت و دلیری به نحو تحسین بر انگیزی اداره و هدایت می کند زنی که در قلب یک کارزار چند جابنه با یقین کار را بپیش می برد و در این مسیر طیف بسیار گوناگونی را به حمایت و همراهی با مردم ایران متقاعد و مدد کار کرده است و...

بنظرم این زنان با همه تنوع و گونا گونیشان  یک رنگین کمان زیبای را به نمایش گذاشته اند که جا دارد نفشهای زیبای آنان را بر سیما و سینه ایران امروز نصب کرد.

 آری سیمای امروز و چه بسا فردای ایران را بهتر که زنانش بیاریند زیرا زنان چه به دلیل امتیازات ذاتی و طبیعی که همانا برخوردار بودن از ظرفیت و پتانسیل  عشق ورزیدن و دوست داشتن واقعی و حقیقی  و حس ودرک عمیق از ارزش زندگی و چه به دلاییل ستم تاریخی و ستم چند جانبه جاری جنسی فرهنگی خانوادگی اجتماعی حقوقی و...آمادگی و انگیزه و توان ایجاد دنیای بهتری را بیش از مردان امروز دارند. صد البته در مسیر کلی انسانی مردان و زنان همراه و هم کار و تکامل بخش یکدیگرند و در نهایت سمت حرکت نزدیکی و یگانگی است

با همه این وجود مایلم از سر شیطنت هم که شده بپرسم مردان عزیز شما چه فکر می کنید؟

منوچهر مرعشی

14-07-2011


کبوتر شاکی



منوچهر مرعشی
10-01-2009
برای یاسمین دخترک پرپر شده دوست من و بچه ها و آهوبچه ها و کبوترها و مزارع وکلبه ها ی و.. فلسطینیها و اسرائیلیها قربانیان تجاوز و استعمارو سود و فقر و ارتجاع مذهبی ... از همه طرف
آتش از آسمان بارید
زیتون زاری شیهد شد
جوجه ای از آشیان افتاد
آهو بچه ای از وحشت مرد
حمزء در آغوش مادرش جزغاله شد
کبوتری خونین بال دست یاسمین را
با عروسک تنهایش بهر شکایت
با خود نزد اسمان برد
آفتاب ز خاور رفت
آسمان تیره گشت
خون بارید از چشم پدر
چشمه،چشمهای مادربزرگ خشکید
عصا و عینک پدر بزرگ شکست
در آسمان هیولای ظاهر شد
که بر پیشانیش درشت به خطی باستانی
نوشته بود من از" قوم برگزیده ام"
ده فرمان موسی را گوی خط زده و ز یاد برده بود
دم به دم فرمانش فرمان آتش بود از زمین و آسمان
در میان وحشت و ویرانی وخشم
دیو سیاهی با شالی سبز
وپیشا نی پینه بسته از عبادت
جست و خیز می زد از اینسو به آن سو
عربده می کشید بنام الله و قدس و فلسطین ..
و پشت درد و رنج و خشم و جسدها ی مردم می کرد خود را پنهان
شیطانی که عبا و عمامه و نعلین پوشیده بود
و دانه های تسبیه اش ز جمجمه انسان
و تارهای ریشش ز طناب دار
در کشور زیبای من بجای خدا نشسته بود
و گربه ملوس ایران در دستش
وزیر پایش گنجی از طلای سیاه
سکه می زد بنام خلیفه و ولی مسلمین
وردی به زبان قوم رزتشت می خواند
و فرمان" جنگ جنگ تا رفع فتنه ز عالم " صادر می کرد
در آن سوتر جهان اما هم زمان
روزهای پایان 2008 ( این روزها بخاطر تاریخ خواهد ماند)
روزهای بظاهر مبارک و مقدس و محبت و عشق و خدا و ..
بنام عیسی و مریم و قدیسین
جشن بود و شادی و آتش بازی
ز کودک و پیر وجوان
کبوتر خونین بال اما دست یا سمین
و عروسک تنهایش را در منقار داشت
واز آسمان شاکی بود....
آه" روزگار غریب"...
آه آدمیان عجیب ...

باز بهار

 

باز خیزش دانه ها
باز زایش پروانه ها
باز جنبش جوانه ها
باز جیک جیک جوجه ها

باز سخن سیب

باز شور شاخه ها
باز فصل تازه ها
باز رقص  رنگها
باز نمایش شکوفه ها

باز غوغای باغ ها
باز در جستجوی سین ها
باز دید و باز دیدها

باز روز نو

باز وزش دگرگونی
باز شوق بازی
باز بنفشه های کودکی
              باز ظهور زندگی

باز افسوس

باز تکرار کهنگی
باز جولان جاهلی
باز ساطور ستمگری
باز قوانین قرون وسطایی
باز لجن زار فقرزدگی
 باز تعفن بیدادگری
باز قفس بهر آزادی
  باز بهره کشی ز دیگری
باز انسان کشی

باز.....

منوچهر مرعشی
1-05-2012